پارس ناز پورتال

ماجراهای نمکی

مجموعه : مطالب طنز
ماجراهای نمکی

یک روز یک پسر برای استخدام به شرکتی مراجعه می کنه و مدیر بدون گفت و گویی طولانی یک ورقه کاغذ به اون می ده و ازش درخواست می کنه تنها به یک سوال جواب بده و اما سوال:

"شما در یک شب بسیار سرد و طوفانی در جاده ای خلوت رانندگی می کنید ناگهان متوجه می شوید که سه نفر در ایستگاه اتوبوس به انتظار رسیدن اتوبوس این پا و آن پا می کنند و در آن باد و باران و طوفان چشم به راه معجزه ای هستند. یکی از آنها پیرزن بیماری است که اگر هرچه زودتر کمکی به او نشود ممکن است همانجا در ایستگاه اتوبوس غزل خداحافظی را بخواند. دومین نفر صمیمی ترین و قدیمی ترین دوست شماست که حتی یک بار شما را از مرگ نجات داده است و نفر سوم دختر خانم بسیار زیبایی است که …

اگر اتومبیل شما فقط یک نفر جای خالی داشته باشد شما از میان این سه نفر کدامیک را سوار ماشینتان می کنید؟ پیرزن بیمار؟ دوست قدیمی؟ یا آن دختر زیبا را؟

جوابی که آن جانور پسربه مدیر شرکت داد: من سویچ ماشینم را میدهم به آن دوست قدیمی ام تا پیرزن بیمار را به بیمارستان برساند و خود من با آن دختر خانم زیبا در ایستگاه اتوبوس می مانم تا اتوبوس از راه برسد و ما را سوار کند.

 

بدشناسی پشت سر هم!

 

مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سركشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید :
– جرج از خانه چه خبر؟
– خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
– سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
– پرخوری قربان!
– پرخوری؟مگه چه غذایی به او دادید كه تا این اندازه دوست داشت؟
– گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
– این همه گوشت اسب از كجا آوردید؟
– همه اسب های پدرتان مردند قربان!

–          چه گفتی؟همه آنها مردند؟                                
– بله قربان . همه آنها از كار زیادی  مردند.
برای چه این قدر كار كردند؟
– برای اینكه آب بیاورند قربان!
– گفتی آب  آب برای چه؟
– برای اینكه آتش را خاموش كنند قربان!
– كدام آتش را؟
– آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاكستر شد.
– پس خانه پدرم سوخت ! علت آتش سوزی چه بود؟
– فكر می كنم كه شعله شمع باعث این كار شد. قربان!
– گفتی شمع؟ كدام شمع؟
– شمع هایی كه برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
– مادرم هم مرد؟
– بله قربان .زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان !
– كدام حادثه؟
– حادثه مرگ پدرتان قربان!
– پدرم هم مرد؟
– بله قربان. مرد بیچاره همین كه آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
– كدام خبر را؟
– خبر های بدی قربان. بانك شما ورشكست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یك سنت تو این دنیا ارزش ندارید .من جسارت كردم قربان خواستم خبر ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان !!!