پارس ناز پورتال

داستان کوتاه و آموزنده آرزو

داستان کوتاه و آموزنده آرزو

مادربزرگ می گفت: با چشمهای بسته آرزوهایت حتما برآورده می شود.آرزو کردم.چشمهایم را که باز کردم از برآورده شدن آرزویم خبری نبود. دلگیر شدم. یادم آمد آن موقع که مادربزرگ این حرف را زده بود آرزوهایم به اندازه یک بسته پفک و یک مشت نخودچی، کوچک بود.

 

بابای من یک فرشته است.

 

مداد را محکم توی دستم می گیرم. امروز می خواهم یک دیکته بدون غلط بنویسم و حتی یک نقطه هم جا نگذارم.

 

معلم شروع می کند: به نام خدا؛ بابا آب داد. و دوباره تکرار می کند: بابا آب داد.

 

و من می نویسم: بابا جان داد.

 

و معلم: بابا با اسب آمد.

 

و من می نویسم: بابا با فرشته آمد.

 

و معلم:

 

و من می نویسم: بابا گوشه اتاق با آن ماسک روی صورتش خیلی زیبا شده بود؛ مثل فرشته های توی کتابهای داستانم نورانی؛ فقط پرواز نمی کرد که دیروز پرواز هم کرد.

 

من دیدم که دارد پرواز می کند. به من لبخند زد، برای من دست تکان داد و از من قول گرفت که دختر خوبی باشم.

 

من لبخند زدم.

 

و مادر اشک ریخت.

 

حالا هر شب توی آسمان کنار فرشته ها برایم دست تکان می دهد.

 

بابای من یک فرشته است.

 

معلم یک بار دیگر می خواند تا چیزی را جا نینداخته باشیم.

 

-بابا آب داد.

 

و من نوشته ام: بابا جان داد.

 

-بابا با اسب آمد.

 

و من نوشته ام: بابا با فرشته آمد.