پارس ناز پورتال

داستان کوتاه و آموزنده دست نایافتنی بزرگ

داستان کوتاه و آموزنده دست نایافتنی بزرگ

دهكده مجاور مدرسه شیوانا زن و مرد فقیری بودند كه یك پسر كوچك بیشتر نداشتند. به خاطر بیماری و فقر زن و مرد به فاصله كمی از دنیا رفتند و پسر كوچكشان را با یك جفت گوسفند نر و ماده تنها گذاشتند.

 

پسر كوچك نمی توانست شكم خود را سیر كند به همین خاطر گوسفندانش را برداشت و نزد شیوانا آمد. شیوانا در یكی از غرفه های مدرسه برای پسرك جایی درست كرد و محلی نیز برای گوسفندانش در اختیار او گذاشت.

 

اهالی دهكده شیوانا این پسر بچه فقیر را جدی نمی گرفتند و اغلب او را مسخره می كردند و بعضی از كودكان به او سنگ می زدند. اما شیوانا با این كودك بسیار مودب بود و با نام " دست نایافتنی كوچك" او را صدا می كرد. لقب " دست نایافتنی" برای كودك فقیر برای شاگردان مدرسه سنگین و بی معنا جلوه می كرد.

 

آنها بارها سعی كردند این عنوان را در غیاب شیوانا مسخره كنند. اما به محض اینكه سر و كله شیوانا پیدا می شد هیچ كس جرات نزدیك شدن به دست نایافتنی را پیدا نمی كرد. سال ها گذشت. دست نایافتنی كوچك بزرك شد و برای ادامه تحصیلات علمی به پایتخت رفت.

 

سال ها از این واقعه گذشت و روزی خبر دادند كه صنعت گری بزرگ كه تخصص خاص در درگاه امپراطور دارد،‌وارد دهكده شیوانا شده و سراغ استاد شیوانا را می گیرد. یك گروه محافظ صنعت گر را همراهی می كردند و مردم دهكده با احترام در مسیر راه او تا مدرسه ایستاده بودند.

 

صنعت گر وقتی به مدرسه رسید و شیوانا را دید بلافاصله با فروتنی مقابل او روی زمین نشست و به او تعظیم نمود. شیوانا تبسمی كرد و دستانش را روی شانه صنعت گر گذاشت و خطاب به شاگردانش گفت: این جوان قبلاً نامش دست نایافتنی كوچك بود. اما از امروز به بعد من به او می گویم دست نایافتنی بزرگ! او با تلاش و پشتكار خود نشان داد كه دست نایافتنی شدن حتی اگر تدریجی باشد باز هم شدنی است