پارس ناز پورتال

داستان زیبایی قوه تجربه واقعیت

داستان زیبایی قوه تجربه واقعیت

دو پسر جوان كه بسیار فقیر بودند، با گدایی كردن غذا، از خانه‌ای به خانه‌ای در شهر و حومه شهر زندگی می‌كردند. یكی از آن دو، كور مادرزاد بود و دیگری یاری‌اش می‌داد؛ بدین‌سان آن‌دو با یكدیگر می‌گشتند و برای غذا گدایی می‌كردند.

یك روز پسر كور، بیمار شد. رفیقش گفت: «همین‌جا بمان و استراحت كن. من می‌روم و برای هر دوتای‌مان گدایی می‌كنم و برایت غذا می‌آورم». و پسر رفت.


ازقضا در آن روز، به آن پسر غذای لذیذی دادند: فرنی به سبك هندی. او هرگز در عمرش چنین غذایی نخورده بود و از خوردن آن بسیار لذت برد. اما بدبختانه هیچ ظرفی با خود نداشت تا برای دوستش هم ببرد. بنابراین همه غذا را خودش خورد. وقتی به نزد دوست نابینا برگشت گفت: «خیلی متأسفم، امروز غذای لذیذی خوردم به اسم فرنی، اما نمی‌توانستم از آن غذا، برایت بیاورم».


پسر كور پرسید: «این فرنی چه جور چیزی است»؟
ـ «سفید است. مانند شیر.»
دوستش كه كور مادرزاد بود چیزی نفهمید.
ـ «سفید چیست»؟
ـ «نمی‌دانی سفید چیست»؟
ـ «نه، نمی‌دانم».
ـ سفید، ضد سیاه است».
ـ «پس سیاه چیست؟» او از سیاه هم سردرنمی‌آورد.


ـ «وای، سعی كن بفهمی؛ سفید!». اما پسر كور نمی‌توانست بفهمد. بنابراین دوستش دور و اطراف خود را نگاه كرد و درنای سپیدی دید. آن را گرفت و به نزد پسر كور آورد و گفت: «سفید مثل این پرنده است». پسر كور كه نمی‌توانست ببیند، با دست‌هایش درنا را لمس كرد و گفت:
ـ «آهان، حالا فهمیدم سفید چیست! سفید یعنی نرم».


ـ «نه، نه، اصلاً ربطی به نرم بودن ندارد. سفید، سفید است. سعی كن بفهمی».
ـ «اما تو به من گفتی كه سفید مثل این درناست، من این درنا را لمس كردم و دیدم كه نرم است. پس فرنی نرم است. سفید یعنی نرم».

ـ «نه، نفهمیدی. دوباره سعی كن». پسر كور دوباره بر درنا دست كشید، از نوك، به گردن، سپس به بدن درنا و بعد تا نوك دم پرنده. «آهان، حالا فهمیدم. كج‌ و كوله است! فرنی كج و كوله است»!
پسر كور قادر نبود بفهمد؛ چون برای تجربه سفید، قوه لازمه را نداشت. به همین ترتیب اگر شما قوه تجربه واقعیت را همان‌طور كه هست نداشته باشید، واقعیت برای شما همیشه كج و كوله خواهد بود.