در آن روزگارهای قدیم؛ ماه، دخترکی دَمِ بخت بود.
حتی بعضیها میگویند که اصلاً از همان اول، ماه، نامزد آفتاب بود. ممکن است که این مطلب واقعاً صحیح باشد، چونکه در آن روزگار، هنوز از شب هیچ خبری نبود.
هیچوقت شب نمیشد، نه روی زمین و نه توی آسمان…
از غروب تا صبح، همهاش روز بود.
بله! آفتاب، عاشقِ دلخستهی ماه بود.
طاقت نداشت که یک دقیقه دوری ماه را تحمل کند. مدام پهلوی ماه میماند و هاج و واج رقصیدن او را تماشا میکرد.
آنقدر عاشق و بیقرارِ ماه بود که حتی برای یک دقیقه هم نمیتوانست از ماه دل بکند و مثلاً برود بگیرد بخوابد.
میآمد و میآمد تا میرسید دم افق، روی مردابها یا روی شنزارها. اما هنوز یک قدم هم جلوتر نگذاشته بود که پشیمان میشد و برمیگشت و دوباره اوج میگرفت، میرفت بالای آسمان، آنجایی که ماه منتظرش ایستاده بود…
آن وقت – معلوم است دیگر- هنوز شب نشده دوباره روز میشد.
چیزی که هست، این دفعه از طرف مغرب به مشرق…! بله، دوباره صبح میشد و روز شروع میشد و مردم که اصلاً نمیدانستند «شب» یعنی چه، بدون اینکه یک چُرت خوابیده باشند، برمیگشتند سر کار و زندگیشان. اما همانقدر که خورشید عاشق ماه بود، ماه هم عاشق رقصیدن بود، مدام دور و بر آفتاب میچرخید و میرقصید.
همینطور یکریز میرقصید و میچرخید و میچرخید و میرقصید و هیچوقت هم خسته نمیشد…
خستگی چیست؟ باید بگویم هرچه بیشتر میرقصید، خوشگلتر و سرزندهتر میشد…
البته معلوم است که آفتاب هم، این را میدانست اما خوب، به رویش نمیآورد که رقصیدن را بیشتر از او دوست دارد!
باری، یک وقت زد و یک اتفاق عجیبی افتاد:
ماه که داشت آن بالا بالاهای آسمان برای خودش میرقصید، شروع کرد به چرخ زدن و آنقدر جلو آمد و جلو آمد که آفتاب! یکهو دستش را دراز کرد و ماه را گرفت و کشید جلو و بغلش کرد…
بله، ماه را گرفت تو بغلش و چراغ را خاموش کرد.
البته این را هم گفته باشم که دربارهی این موضوع دوجور عقیده هست: یکی اینکه زنها میگویند: «ماه از اینکه هی به آفتاب نزدیک و نزدیکتر شد، هیچ منظور خاصی نداشت.»
اما مردها عقیدهشان درست به عکس عقیدهی زنهاست و میگویند: «ماه مخصوصاً آنجور چرخید و جلو آمد. برای اینکه خودش را به آفتاب نزدیک کند!»
عقیدهی دیگر هم این است که میگویند: «آفتاب، چراغ را خاموش نکرد، بلکه چون ماه را جلو صورت خودش نگه داشته بود، این بود که هوا تاریک شد.».
در هرحال، ما کاری به این دو جور عقیده نداریم.
همین قدر میدانیم که آفتاب، ماه را بغل کرد و- یکهو- برای اولین بار در دنیا، همهجا تاریک شد…
تا آن وقت، چنین اتفاقی نیفتاده بود که روز – یکهو – شب بشود و آفتاب خودش را پشتِ ماه قایم کند.
به همین دلیل، تا این طور شد، همهی حیوانات پا گذاشتند به فرار، پرندهها توی لانههایشان قایم شدند، زنها و مردها چپیدند توی کپرهایشان، و از خزنده و پرنده و چرنده، از آدمیزاد و از حیوان، هرچه که بود و هرچه که نبود، برای اولین دفعه، طعم خنکِ شب را چشیدند. چند دقیقه که گذشت، آفتاب، دوباره چراغ را روشن کرد. آن وقت، ماه رفت توی ابرها، سر و تنش را شُست.
پرندهها، از توی لانههایشان درآمدند، نشستند روی شاخهها و شروع کردند به صاف و صوف کردن پَرهایشان.
مارها، که چنبره زده بودند، از هم باز شدند.
غزالها، جست و خیز کنان، گله گله راه بیابان را پیش گرفتند. اما… بشنو از آدمها:
آدمها که از آن چند دقیقه تاریک شدن هوا خیلی کیف کرده بودند، طبلهای بزرگِ «تام تام» را درآوردند و به علامت شادی، شروع کردند به «تام تام» زدن تا آن چند دقیقهی راحتِ شب، و آن خنکیِ ملایمی را که بر اثر تاریک شدن هوا توی کپرهایشان پیدا کرده بودند، جشن بگیرند.
این «تام تام»ها، همانطور نواخته میشد و نواخته میشد تا اینکه نزدیکهای غروب، آفتاب و ماه – که آنها هم از شب کردن خوششان آمده بود – دست همدیگر را گرفتند و از طرف مردابها به طرف افق سرازیر شدند و… رفتند.
شبِ تاریکِ تاریکی پیدا شد.
این، اولین شبِ دنیا بود! شبی که، درست تا دمِ صبح طول کشید. زنها و مردها از زدن «تام تام»ها دست کشیدند و رفتند توی کپرهایشان، پرندهها هم از خواندن دست برداشتند و رفتند توی لانههایشان. آنوقت، بعد از آن، دیگر یک روز در میان شب میشد… منتها شب و روزش با شب و روزهای حالا، یک تفاوت داشت؛ تفاوتش این بود که آن موقعها، روزها درست و حسابی «روز» بود و شبها هم درست و حسابی «شب». چون که ماه، ممکن نبود به تنهایی در بیاید و بعضی از شبها را کمی روشن کند. بلکه ترجیح میداد روزها با شوهرش برای گردش بیرون بیاید و شبها، تنگِ دل شوهرش بگیرد تا صبح بخوابد.
این بود که شبها، پاک تاریک بود.
و روزها، ماه و آفتاب هر دوتا با هم در میآمدند.
با هم گرگ و میش میساختند و با هم قرمزی شفق را درست میکردند. بعدش هم برای اینکه تفریح کنند و سرشان گرم بشود، توی آسمان راه میرفتند. دلشان خیلی خوش بود…
فتاب میخندید و میخندید، آنقدر میخندید که ماه هم از خندهی او، قلقلکش میشد و خندهاش میگرفت.
بعد، دوتایی دست همدیگر را میگرفتند و میرفتند پشت درختِ بزرگِ «بائوباب» قایم میشدند.
و وقتی که از کورهراههای وسط جنگل رد میشدند، آفتاب، کمی از روزش را آنجا باقی میگذاشت و ماه هم، کمی از شبش را. میرفتند توی رودخانه، آبتنی میکردند و سروُتن میشستند.
بعد، لب رودخانه دراز میکشیدند تا همانطور که دستِ یکدیگر را گرفته بودند، با هم حرف بزنند و تو چشمهای هم نگاه کنند.
آن وقت… بله… آن وقت درست ده ماه بعد از اولین شب بود که، اولین ستاره توی آسمان دیده شد.
ده ماه بعد هم ستارهی دوم.
ده ماه بعد هم ستارهی سوم.
و باز یک ستارهی دیگر و یک ستارهی دیگر و… بالاخره آسمان پُر شد از ستاره!
آن وقت، موقعی که آسمان پُر از ستارههای کوچک و بزرگ شد، آفتاب فکری کرد و گفت: «خوب، اینها که همهشان دخترند، پس پسرم کو؟»
راست میگفت، ماه تا آن وقت هرچه برایش زاییده بود، همهاش ستاره بود. همهاش اینجا و آنجا برای آفتاب دختر زاییده بود… و از همینجا بود که دیگر، پاک ورق برگشت.
کسی که خیلی آب بخورد، غرق میشود. کسی هم که فلفل گاز بزند دهن خودش را میسوزاند. لابد چیزی میدانستهاند که اینها را گفتهاند. آفتاب، کلهشق است و ماه هم «هوس – هوسی» و بازیگوش… ماه، حتی این آخریها خیلی هم خودبین و بدقلق شده بود (این را مردها عقیده دارند).
آن وقت، یواش یواش، شروع کرد به چانه جنباندن و سرسختی کردن. آفتاب، پیر شد و سوزنده.
چون دید هرچه که ماه زاییده دختر است، خُلقش تند شده بود و بهانه میگرفت (این هم عقیدهی زنهاست که میخواهند ماه را بیگناه جلوه بدهند).
باری. سرِ مسئلهی دختر زاییدن و پسر زاییدن – کار- بالا گرفت.
آفتاب گفت: «یاالله! پسرم کو؟»
ماه هم که پشتگرمیاش به ستارهها بود، آسمان شب را نشان داد و گفت: «پسر میخواهی چه کنی؟ این همه دخترِ ترگل و ورگل برایت بس نیست؟» و آن وقت، برای اینکه آفتاب را سرِ لج آورده باشد، لبهایش را ورچید و قِرِ سختی به کمرش دادفتاب به آسمانِ روز نگاهی کرد و دید که نه خیر، خالی خالی است.
دوباره با اوقات تلخیِ زیاد، رویش را کرد به ماه و گفت: «پسرم کو؟ پس پسرم کو؟»
آن وقت، ماه، گره لُنگی را که به کمرش بسته بود، بالای پستانهایش محکم کرد، دستهایش را زد به کمرش و با قِر و اطوار زیاد گفت: «اگر راست میگویی خودت بزا!»
آفتاب که دیگر داشت از اوقات تلخی میلرزید، گفت:
«خودم بزایم؟ تو خیال میکنی خودت به تنهایی توانستهای این همه ستاره پس بینداری و آسمانت را از آنها پُر کنی؟»
ماه گفت: «معلوم است که خودم توانستهام. اگر تو هم میتوانی، بزا!»
آفتاب، آن روی سگش بالا آمد و گفت: «خودت توانستهای؟ خودت توانستهای زنکهی شرور…؟ خیلی خوب، پس حالا که اینطور شد، بگیر!»
این را گفت، دولا شد یک مشت شن از لب رودخانه برداشت و با عصبانیت پاشید توی صورت ماه، راهش را کشید و رفت پشت افق. ماه، یک دقیقه همانطور، هاج و واج ماند. و آن وقت، به جای اینکه مثلِ همهی شبهای دیگر برود پُشتِ افق پیش شوهرش، توی آسمان – بالا رفت و بالا رفت و بالا رفت – تا وقتی که شب شد و دخترهاش یکی یکی پیدا شدند و آسمان پُر از ستاره شد… اما ستارهها، دخترهای ماه، وقتی مادرشان جلو میآمد، از سرِ راهش کنار میرفتند و اصلاً باش حرف نمیزدند.
ماه گفت: «ببین! ببین چطور از من دوری میکنند! خدایا مگر من به اینها چه بدی کردهام؟»
آنوقت همانطور اندوهگین و اوقات تلخ، از بالای جنگلها رفت به طرفِ نوک درختها و تمامِ شب را پیش خودش فکر کرد، تا اینکه کمی پیش از گرگ و میش شدن هوا، رفت طرفِ آبگیرِ بزرگ تا خودش را مثل آینه توی آب نگاه کند و سروُتنش را بشوید.
اما همین که توی آبگیر به صورت خودش نگاه کرد، داد زد:
«ای وای! صورتم همهاش لکه لکه شده. ای وای! شنها صورتم را پُر از لکه کردهاند!»
با یک مشت آب، با یک مشت برگِ سبز، با هر چیز که خواست لکهها را از صورتش پاک کند، نشد که نشد… و لکهها همانطور روی صورتش ماند که…
از آن وقت به بعد، دیگر ماه هیچوقت جرئت نکرد خودش را به آفتاب نشان بدهد.
همین که شب میشود، ماه میرود به طرف آبگیر، یا هرجای دیگری که آب باشد، و خودش را توی آب تماشا میکند.
مدام دلش شور میزند و خودش را سرزنش میکند، و همهاش منتظر است که لکههای صورتش پاک بشود تا دوباره بتواند خوشگلیاش را پیدا کند و پیش شوهرش برگردد.
اگر شبها ماه را آنطور غمگین میبینیم، و اگر میبینیم که مدام توی فکر است، برای همین است که دلش برای آفتاب یک ذره شده، اما دیگر رویش نمیشود که با آن صورتِ پُر از لکه پیش او برود.
گاهی هم که روزها درمیآید، هیچ متوجه شدهاید که چطور پشتش را به طرف آفتاب نگه میدارد؟ برای همین است که نمیخواهد آفتاب، صورتش را ببیند، چه – موقعی که دارد درمیآید و چه – موقعی که دارد غروب میکند.