پارس ناز پورتال

داستان زیبای ماه و خورشید

داستان  زیبای ماه و خورشید

در آن روزگارهای قدیم؛ ماه، دخترکی دَمِ بخت بود.
‏حتی بعضی‌ها می‌گویند که اصلاً از همان اول، ماه، نامزد آفتاب بود. ممکن است که این مطلب واقعاً صحیح باشد، چون‌که در آن روزگار، هنوز از شب هیچ خبری نبود.


‏هیچ‌وقت شب نمی‌شد، نه روی زمین و نه توی آسمان…
از غروب تا صبح، همه‌اش روز بود.
‏بله! آفتاب، عاشقِ دل‌خسته‌ی ماه بود.
‏طاقت نداشت که یک دقیقه دوری ماه را تحمل کند. ‏مدام پهلوی ماه می‌ماند و هاج و واج رقصیدن او را تماشا می‌کرد.


‏آن‌قدر عاشق و بی‌قرارِ ماه بود که حتی برای یک دقیقه هم نمی‌توانست از ماه دل بکند و مثلاً برود بگیرد بخوابد.
‏می‌آمد و می‌آمد تا می‌رسید دم افق، روی مرداب‌ها یا روی شن‌زارها. اما هنوز یک قدم هم جلوتر نگذاشته بود که پشیمان می‌شد و ‏برمی‌گشت و دوباره اوج می‌گرفت، می‌رفت بالای آسمان، آن‌جایی که ماه منتظرش ایستاده بود…

‏آن وقت – معلوم است دیگر- هنوز شب نشده دوباره روز می‌شد.
‏چیزی که هست، این دفعه از طرف مغرب به مشرق…! بله، دوباره ‏صبح می‌شد و روز شروع می‌شد و مردم که اصلاً نمی‌دانستند «شب» یعنی چه، بدون این‌که یک چُرت خوابیده باشند، برمی‌گشتند سر کار و زندگی‌شان. اما همان‌قدر که خورشید عاشق ماه بود، ماه هم عاشق رقصیدن بود، مدام دور و بر آفتاب می‌چرخید و می‌رقصید.


‏همین‌طور یک‌ریز می‌رقصید و می‌چرخید و می‌چرخید و می‌رقصید و هیچ‌وقت هم خسته نمی‌شد…
‏خستگی چیست؟ باید بگویم هرچه بیش‌تر می‌رقصید، خوشگل‌تر و ‏سرزنده‌تر می‌شد…
‏البته معلوم است که آفتاب هم، این را می‌دانست اما خوب، به رویش نمی‌آورد که رقصیدن را بیش‌تر از او دوست دارد!


‏باری، یک وقت زد و یک اتفاق عجیبی افتاد:
‏ماه که داشت آن بالا بالاهای آسمان برای خودش می‌رقصید، شروع کرد به چرخ زدن و آن‌قدر جلو آمد و جلو آمد که آفتاب! یکهو دستش را دراز کرد و ماه را گرفت و کشید جلو و بغلش کرد…
‏بله، ماه را گرفت تو بغلش و چراغ را خاموش کرد.


البته این را هم گفته باشم که درباره‌ی این موضوع دوجور عقیده هست: یکی این‌که زن‌ها می‌گویند: «ماه از این‌که هی به آفتاب نزدیک و ‏نزدیک‌تر شد، هیچ منظور خاصی نداشت.»
‏اما مردها عقیده‌شان درست به عکس عقیده‌ی زن‌هاست و می‌گویند: «ماه مخصوصاً آن‌جور چرخید و جلو آمد. برای این‌که خودش را به آفتاب نزدیک کند!»
عقیده‌ی دیگر هم این است که می‌گویند: «آفتاب، چراغ را خاموش نکرد، بلکه چون ماه را جلو صورت خودش نگه داشته بود، این بود که هوا تاریک شد.».

در هرحال، ما کاری به این دو جور عقیده نداریم.
‏همین قدر می‌دانیم که آفتاب، ماه را بغل کرد و- یکهو- برای اولین بار در دنیا، همه‌جا تاریک شد…
تا آن وقت، چنین اتفاقی نیفتاده بود که روز – یکهو – شب بشود و آفتاب خودش را پشتِ ماه قایم کند.



‏به همین دلیل، تا این طور شد، همه‌ی حیوانات پا گذاشتند به فرار، پرنده‌ها توی لانه‌هایشان قایم شدند، ‏زن‌ها و مردها چپیدند توی کپرهایشان، و از خزنده و پرنده و چرنده، از آدمی‌زاد و از حیوان، هرچه که بود و هرچه که نبود، ‏برای اولین دفعه، طعم خنکِ شب را چشیدند. چند دقیقه که گذشت، آفتاب، دوباره چراغ را روشن کرد. آن وقت، ماه رفت توی ابرها، سر و تنش را شُست.


‏پرنده‌ها، از توی لانه‌هایشان درآمدند، نشستند روی شاخه‌ها و شروع کردند به صاف و صوف کردن پَرهایشان.
‏مارها، که چنبره زده بودند، از هم باز شدند.


‏غزال‌ها، جست و خیز کنان، گله گله راه بیابان را پیش گرفتند. اما… بشنو از آدم‌ها:
‏آدم‌ها که از آن چند دقیقه تاریک شدن هوا خیلی کیف کرده بودند، طبل‌های بزرگِ «تام تام» را درآوردند ‏و به علامت شادی، شروع کردند به «تام تام» زدن تا آن چند دقیقه‌ی ‏راحتِ شب، و آن خنکیِ ملایمی را که بر اثر تاریک شدن هوا توی کپرهایشان پیدا کرده بودند، ‏جشن بگیرند.


‏این «تام تام»ها، همان‌طور نواخته می‌شد و نواخته می‌شد تا این‌که نزدیک‌های غروب، آفتاب و ماه – که آن‌ها هم از شب کردن خوششان آمده بود – دست هم‌دیگر را گرفتند و از طرف مرداب‌ها به طرف افق سرازیر شدند و… رفتند.
‏شبِ ‏تاریکِ تاریکی پیدا شد.


‏این، اولین شبِ دنیا بود! شبی که، درست تا دمِ صبح طول کشید. زن‌ها و مردها از زدن «تام تام»ها دست کشیدند و رفتند توی کپرهایشان، پرنده‌ها هم از خواندن دست برداشتند و رفتند توی لانه‌هایشان. آن‌وقت، بعد از آن، دیگر یک روز در میان شب می‌شد… منتها شب و روزش با شب و روزهای حالا، یک تفاوت داشت؛ تفاوتش این بود که آن موقع‌ها، روزها درست و حسابی «روز» بود و شب‌ها هم درست و حسابی «شب». چون که ماه، ممکن نبود به تنهایی در بیاید و بعضی از شب‌ها را کمی روشن کند. بلکه ترجیح می‌داد روزها با شوهرش برای گردش بیرون بیاید ‏و شب‌ها، تنگِ دل شوهرش بگیرد تا صبح بخوابد.
‏این بود که شب‌ها، پاک تاریک بود.


‏و روزها، ماه و آفتاب هر دوتا با هم در می‌آمدند.
‏با هم گرگ و میش می‌ساختند و با هم قرمزی شفق را درست می‌کردند. بعدش هم برای این‌که تفریح کنند و سرشان گرم بشود، توی آسمان راه می‌رفتند. دلشان خیلی خوش بود…

فتاب می‌خندید و می‌خندید، آن‌قدر می‌خندید که ماه هم از خنده‌ی او، قلقلکش می‌شد و خنده‌اش می‌گرفت.
‏بعد، دوتایی دست همدیگر را می‌گرفتند و می‌رفتند پشت درختِ ‏بزرگِ «بائوباب» قایم می‌شدند.



‏و وقتی که از کوره‌راه‌های وسط جنگل رد می‌شدند، آفتاب، کمی از ‏روزش را آن‌جا باقی می‌گذاشت و ماه هم، کمی از شبش را. می‌رفتند توی رودخانه، آب‌تنی می‌کردند و سروُتن می‌شستند.
‏بعد، لب رودخانه دراز می‌کشیدند تا همان‌طور که دستِ یک‌دیگر را گرفته بودند، با هم حرف بزنند و تو چشم‌های هم نگاه کنند.


‏آن وقت… بله… آن وقت درست ده ماه بعد از اولین شب بود که، اولین ‏ستاره توی آسمان دیده شد.
ده ماه بعد هم ستاره‌ی دوم.


ده ماه بعد هم ستاره‌ی سوم.
‏و باز یک ستاره‌ی دیگر و یک ستاره‌ی دیگر و… بالاخره آسمان پُر شد از ستاره!
آن وقت، موقعی که آسمان پُر از ستاره‌های کوچک و بزرگ شد، آفتاب فکری کرد و گفت: «خوب، این‌ها که همه‌شان دخترند، پس پسرم کو؟»


‏راست می‌گفت، ماه تا آن وقت هرچه برایش زاییده بود، همه‌اش ستاره بود. همه‌اش این‌جا و آن‌جا برای آفتاب دختر زاییده بود… و از همین‌جا بود که دیگر، پاک ورق برگشت.
‏کسی که خیلی آب بخورد، غرق می‌شود. کسی هم که فلفل گاز بزند دهن خودش را می‌سوزاند. لابد چیزی می‌دانسته‌اند که این‌ها را گفته‌اند. آفتاب، کله‌شق است و ماه هم «هوس – هوسی» ‏و بازی‌گوش… ماه، حتی این آخری‌ها خیلی هم خودبین و بدقلق شده بود (این را مردها عقیده دارند).


‏آن وقت، ‏یواش یواش، شروع کرد به چانه جنباندن و سرسختی کردن. آفتاب، پیر شد و سوزنده.
‏چون دید هرچه که ماه زاییده دختر است، خُلقش تند شده بود و بهانه ‏می‌گرفت (این هم عقیده‌ی زن‌هاست که می‌خواهند ماه را بی‌گناه جلوه بدهند).
‏باری. سرِ مسئله‌ی دختر زاییدن و پسر زاییدن – کار- بالا گرفت.
آفتاب گفت: «یاالله! پسرم کو؟»


‏ماه هم که پشت‌گرمی‌اش به ستاره‌ها بود، آسمان شب را نشان داد و گفت: «پسر می‌خواهی چه کنی؟ این همه دخترِ ترگل و ورگل برایت بس نیست؟» ‏و آن وقت، برای این‌که آفتاب را سرِ لج آورده باشد، لب‌هایش را ورچید و قِرِ سختی به کمرش داد

فتاب به آسمانِ روز نگاهی کرد و دید که نه خیر، خالی خالی است.
‏دوباره با اوقات تلخیِ زیاد، رویش را کرد به ماه و گفت: «پسرم کو؟ پس پسرم کو؟»
‏آن وقت، ماه، گره‌ لُنگی را که به کمرش بسته بود، بالای پستان‌هایش ‏محکم کرد، ‏دست‌هایش را زد به کمرش و با قِر و اطوار زیاد گفت: «اگر راست می‌گویی خودت بزا!»



‏آفتاب که دیگر داشت از اوقات تلخی می‌لرزید، گفت:
«خودم بزایم؟ تو خیال می‌کنی خودت به تنهایی توانسته‌ای این همه ‏ستاره پس بینداری و آسمانت را از آن‌ها پُر کنی؟»
‏ماه گفت: «معلوم است که خودم توانسته‌ام. اگر تو هم می‌توانی، بزا!»
‏آفتاب، ‏آن روی سگش بالا آمد و گفت: «خودت توانسته‌ای؟ خودت ‏توانسته‌ای زنکه‌ی شرور…؟ خیلی خوب، ‏پس حالا که این‌طور شد، بگیر!»


‏این را گفت، دولا شد یک مشت شن از لب رودخانه برداشت و با عصبانیت پاشید توی صورت ماه، ‏راهش را کشید و رفت پشت افق. ماه، یک دقیقه همان‌طور، هاج و واج ماند. و آن وقت، به جای این‌که مثل‌ِ همه‌ی شب‌های دیگر برود پُشتِ افق پیش شوهرش، توی آسمان – بالا رفت و ‏بالا رفت و بالا رفت – تا وقتی که شب شد و دخترهاش یکی یکی پیدا شدند و آسمان پُر از ستاره شد… اما ستاره‌ها، دخترهای ماه، وقتی مادرشان جلو می‌آمد، از سرِ راهش کنار می‌رفتند و اصلاً باش حرف نمی‌زدند.


‏ماه گفت: «ببین! ببین چطور از من دوری می‌کنند! خدایا مگر من به این‌ها چه بدی کرده‌ام؟»
‏آن‌وقت همان‌طور اندوهگین و اوقات تلخ، از بالای جنگل‌ها رفت به طرفِ نوک درخت‌ها و تمامِ شب را پیش خودش فکر کرد، تا این‌که کمی پیش از گرگ و میش شدن هوا، رفت طرفِ آبگیرِ بزرگ تا خودش را مثل آینه توی آب نگاه کند و سروُتنش را بشوید.

‏اما همین که توی آبگیر به صورت خودش نگاه کرد، داد زد:
‏«ای وای! صورتم همه‌اش لکه لکه شده. ای وای! شن‌ها صورتم را پُر از لکه کرده‌اند!»
‏با یک مشت آب، با یک مشت برگِ سبز، با هر چیز که خواست لکه‌ها را از صورتش پاک کند، نشد که نشد… و لکه‌ها همان‌طور روی صورتش ماند که…


‏از آن وقت به بعد، دیگر ماه هیچ‌وقت جرئت نکرد خودش را به آفتاب نشان بدهد.
‏همین که شب می‌شود، ماه می‌رود به طرف آبگیر، یا هرجای دیگری که آب باشد، و خودش را توی آب تماشا می‌کند.

‏مدام دلش شور می‌زند و خودش را سرزنش می‌کند، و همه‌اش منتظر است که لکه‌های صورتش پاک بشود تا دوباره بتواند خوشگلی‌اش را پیدا کند و پیش شوهرش برگردد.

‏اگر شب‌ها ماه ‏را آن‌طور غمگین می‌بینیم، و اگر می‌بینیم که مدام توی ‏فکر است، برای همین است که دلش برای آفتاب یک ذره شده، اما دیگر ‏رویش نمی‌شود که با آن صورتِ پُر از لکه پیش او برود.
‏گاهی هم که روزها درمی‌آید، هیچ متوجه شده‌اید که چطور پشتش را ‏به طرف آفتاب نگه می‌دارد؟ برای همین است که نمی‌خواهد آفتاب، ‏صورتش را ببیند، چه – موقعی که دارد درمی‌آید و چه – موقعی که دارد غروب می‌کند.