پارس ناز پورتال

عشق های باورنکردنی (داستان)

عشق های باورنکردنی (داستان)

خواندن داستان‌هایی از زندگی‌های واقعی می‌تواند از بسیاری جهات آموزنده باشد؛ داستان زندگی و اشتباهات آد‌م‌هایی که در همین شهر زندگی می‌کنند و از همین هوایی که ما نفس می‌کشیم تنفس می‌کنند؛ زندگی‌ای که زمین تا آسمان با ما متفاوت است. این شماره تصمیم گرفتیم تا چند نمونه از چنین داستان‌هایی را تقدیم‌تان کنیم؛ داستان‌هایی که بدون شک برایتان آموزنده خواهند بود. در این داستان‌ها چند نفر از روانشناسان و مشاوران خانواده‌ از عشق‌ها و ازدواج‌های نامتعارفی گفته‌اند که طی این سال‌‌ها دیده‌اند بنابراین در واقعی بودن آنها شک نکنید، فقط به یاد داشته‌ باشید که همه نام‌ها تغییر کرده‌اند و هیچ‌کدام حقیقی نیستند. در نهایت هم یکی از خوانندگان‌مان با دفتر مجله تماس گرفت و داستان زندگی خود را برایمان تعریف کرد. شما هم این داستان را بخوانید و او را راهنمایی کنید. اگر زندگی خودتان هم داستانی عجیب است حتما با ما تماس بگیرید تا در شماره بعد داستان شما زینت‌بخش این صفحات باشد.

 

چندوقت پیش خانمی حدودا 31 یا 32 ساله برای مشاوره به من مراجعه کرد. ایشان از افسردگی و اضطراب و اعتمادبه نفس پایین شکایت داشتند. این افسردگی و غمش را ناشی از ازدواج می‌‌دانست و می‌گفت: «قبل از این در خانه پدری شاد، سرزنده و پرانرژی بودم و هیچ مشکلی به جز محدودیت‌های خانواده‌ام نداشتم ولی امروز به جایی رسیده‌ام که هر روز در خانه می‌‌نشینم و گریه می‌کنم.» از این خانم خواستم برایم از همسرش و ازدواجش تعریف کند.

 

همسرم است یا پدرم؟

حدودا 21 ساله بودم که با مجید از طریق خانواده‌ها آشنا شدیم. او تاجر موفقی در خارج از ایران بود كه مرتب در حال رفت‌ و آمد بین ایران و اروپا بود. البته آن زمان چند وقتی می‌شد که ساکن اروپا شده ‌بود ولی تصمیم داشت برای ازدواج به ایران بیاید. مجید مردی 41 ساله، متشخص و با وضع مالی خوبی بود. رفت و آمدها که شروع شد، خانواده‌ام به شدت مشتاق ازدواج من با او شدند. من هم كه در آن زمان دختری بی‌تجربه بودم، مجید اولین مردی



بود که به طور جدی پا به زندگی من گذاشته بود و تا قبل از او پیش نیامده بود كه با پسری به‌طور جدی صحبت کنم و خیلی درکی از ازدواج نداشتم. فقط همین را می‌فهمیدم که می‌توانم به مجید به عنوان مرد زندگی نگاه کنم و او تکیه‌گاه خوبی برایم خواهد بود. آن زمان دانشجو بودم و وقتی یک‌سال بعد از ازدواج درسم تمام شد دیگر به دنبال ادامه تحصیل نرفتم.

 

راستش خودم فکر می‌کنم چون در خانواده محبت چندانی ندیده‌ بودم در هر جایی به دنبال ذره‌ای محبت می‌گشتم و وقتی توجه‌های ویژه مجید را نسبت به خودم دیدم و احساس کردم که همه خانواده‌ام به مجید احترام می‌گذارند و او را قبول دارند، با خودم فکر کردم که او کسی است که می‌تواند مرا نجات دهد. همان اوایل ازدواج به شدت به مجید وابسته شده‌ بودم به طوری که گاهی روزی 10 بار با او تلفنی صحبت می‌کردم اما مجید اصلا این احساس وابستگی شدید مرا درک نمی‌کرد. او عقیده داشت من باید همچون یک زن بالغ و عاقل رفتار کنم تا بتوانم زندگی را به خوبی اداره کنم.

 

از طرف دیگر مدام بر سر خانه ماندن و بیرون رفتن، مهمان آمدن و… اختلاف داشتیم. مجید دوست داشت وقتی از سر کار می‌آید روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز بکشد، تلویزیون ببیند و هیچ حرفی هم نزنیم ولی برعکس من عاشق مهمانی رفتن و مهمانی دادن، سفر، خرید و… بودم ولی او سعی می‌کرد مرا مهار کند و نشان دهد که این چیزها اصلا مهم نیست و من بیهوده وقت تلف می‌کنم. او حتی صحبت کردن درباره احساسات را هم بیهوده می‌دانست. همراهی نکردن او باعث شد من هم بیشتر اوقات در خانه تنها باشم و کاری برای انجام دادن نداشته‌ باشم. دنیای



ما به کلی با هم متفاوت بود، نگاهمان به زندگی فرق داشت، من دوست داشتم چیزهایی را تجربه کنم که او خیلی پیش‌تر از اینها تجربه کرده ‌بود و حالا هیچ جذابیتی برایش نداشت. تا یادم نرفته بگویم ما از نظر ظاهر هم خیلی با هم فرق داریم و تا به حال چندین بار شده ‌است که وقتی به خرید رفته‌ایم ما را به عنوان پدر و دختر دیده‌اند.

 

واقعا دیگر این زندگی برایم قابل تحمل نیست؛ هر روز گریه، اضطراب و استرس. انگار مجید هیچ‌کدام از این ناآرامی‌های مرا نمی‌بیند. او می‌گوید: «همه چیز خوبه، تو چرا ناراحتی؟! مجید حتی سعی هم نمی‌کند که کمی شرایط زندگی را تغییر دهد یا حداقل تغییرات کوچکی را در خود به وجود بیاورد.»

 

بعد از چند جلسه مشاوره با این خانم متوجه شدم که او به دلیل وابستگی به پدر و کمرنگ شدن حضور عاطفی او در زندگی‌اش به طور ناخودآگاه به دنبال مردی است که بتواند همچون یک پدر به او تکیه کند. او همسرش را در جایگاه پدر قرار می‌داد و همین عامل باعث شده ‌بود که بعد از مدتی با خود دچار تضادهایی شود و نتواند رابطه‌ گرمی را با همسرش برقرار کند و حتی در رابطه زناشویی هم چار مشکل شده بود. او پیش من آمده‌ بود تا تصمیم طلاقش را تایید را کنم ولی من این تایید را به او ندادم و بعد از چند جلسه که خواستم با شوهرش در جلسات حاضر شود، دیگر به مشاوره نیامد.

 

چرا این اتفاق افتاد؟

به نظر من اگر این خانم با همسرش ازدواج کرد به دلیل خلأها و جاهای خالی بود که در زندگی‌اش احساس می‌کرد. او می‌خواست این جاهای خالی را با همسرش پر کند و چون این اتفاق نیفتاده بود به مرور خودش هم به خودش شک کرده‌ و احساس کرده ‌بود که احتمالا خودش مشکلی دارد و در نتیجه همه اینها هم شخصیت وابسته‌ای پیدا کرده‌ بود و هم اعتماد به نفسش به شدت پایین آمده‌ بود. او به دلیل خلأهای گذشته‌‌اش انتخابی کرده‌ بود و حالا با مشکل روبه‌رو شده بود، در حالی که باید خلأها را می‌شناخت و برای آنها راه‌حل پیدا می‌کرد. از طرف دیگر انرژی‌های این دو نفر برای زندگی کاملا متفاوت بود. راهکارهایی که من به او پیشنهاد دادم به این ترتیب عبارت بودند از:

 

1. سعی کند کمی برای خودش استقلال به دست بیاورد و برای خودش ارزش قائل شود، مثلا ادامه تحصیل دهد یا… .

 

2. از آنجایی كه آقا هیچ مشکلی را در زندگی نمی‌دید و فکر می‌کرد همه چیز خوب است، این اختلاف و قصد طلاق بیشتر مربوط به نبود رابطه عاطفی عمیق و تضادی بود که بین آنها ریشه دوانده ‌بود تا جایی که در ناخودآگاه خانم همسرش را در جایگاه پدر قرار می‌داد و در نتیجه نمی‌توانست او را به‌راحتی به عنوان شوهر قبول کند.

 

3. واقعیت‌ها را ببیند و قبول کند و روی وابستگی‌اش کار کند.

 

4. برای ترمیم رابطه قدم بردارد، یکسری مهارت‌های ارتباطی را یاد بگیرد چون این زوج بلد نبودند با هم حرف بزنند و هردو نمی‌دانستند چطور باید یک رابطه زن و شوهری خوب را برقرار کنند.

 

در نهایت اگر هیچ‌کدام به نتیجه نرسید به فکر طلاق و جدایی باشد.

 

زوجی برای مشاوره نزد من آمدند. از همان ابتدا غم و یأس در چهره‌شان موج می‌زد. هر دو جوان و محجوب بودند؛ رامین و نازنین پسر عمو و دختر عمو بودند، این داستان آنهاست.

 

والدین ما ازدواج کردند نه خودمان

تصور اولیه من این بود که همانند بسیاری از زوجین آنها نیز برای حل اختلافات‌شان مراجعه کرده‌اند اما صحبت‌های رامین و نازنین نشان از داستان دیگری داشت. رامین گفت:«8 ماه از ازدواجمان می‌گذرد و تا به حال هیچ اختلافی نداشته‌ایم زیرا ما ارتباطی نداشتیم که بخواهد ایجاد اختلاف کند! هر دوی ما از ابتدا به این وصلت راضی نبودیم ولی انگار نظر ما مهم نبود و پدرانمان تصمیم‌شان را گرفته بودند ، آنها با توجه به سنت‌های خودشان و قول و قراری که از قبل‌بیشان بود با زور ما را به عقد هم درآوردند، در حالی که نه من و نه نازنین راضی به این ازدواج نبودیم.» در اینجا نازنین وارد بحث شد و گفت: «نه به این معنا که از هم بدمان می‌آمد.

 

ما برای هم احترام زیادی قائل بودیم اما به چشم پسرعمو دخترعمو به هم نگاه می‌کردیم و اصرار بزرگ‌ترها هم نتوانست شوقی در ما ایجاد کند و تا همین الان هم حس زن و شوهری نسبت به هم نداریم.» پرسیدم آیا قبل از ازدواج به پدرهایتان گفتید که اصلا حس خاصی به هم ندارید؟ رامین پاسخ داد:«به آنها گفتیم ولی تصمیم‌شان را گرفته بودند. ما متعلق به قومیتی هستیم که پدران بسیاری از تصمیم‌ها را بدون در نظر گرفتن نظر بچه‌ها می‌گیرند



و بچه‌ها قدرت ایستادن در برابر رای آنها را ندارند.» نازنین ادامه داد: «وقتی پدرم مطلع شد که من راضی به ازدواج با رامین نیستم، تهدیدم کرد که مرا می‌کشد. او قسم خورد که این کار را می‌کند!»رامین ادامه داد: «در حال حاضر ما به دلیل شرایط شغلی من تهران زندگی می‌کنیم، خانواده هایمان شهرستان هستند و گمان می‌کنند ما خوشبختیم و همه‌چیز خوب است در حالی که من و نازنین حال و روز خوبی نداریم و دنبال راهی می‌گردیم که هرکدام به سوی زندگی خودمان برویم.

 

نباید اینطور می‌شد به ما گفته بودند بعد از عقد مهرتان به دل هم می‌افتد ولی تا الان احساس ما هیچ تغییری نکرده است و همچنان همان احترام و حسی را داریم که قبل از ازدواج داشتیم؛ حسی که من به نازنین دارم مانند حسی است که به خواهرم دارم و این حس تغییری نمی‌کند و اگر قرار بود تغییر کند تا به حال کرده بود.» نازنین هم حرف‌های رامین را تایید کرد و گفت كه به رامین همانند برادرش نگاه می‌کند.سمت و سوی صحبت را به این مسیر بردم که آیا واقعا نمی‌شد با به‌کارگیری رفتار جرات‌مندانه و پافشاری بر آن جلوی این وصلت را گرفت؟ آیا


نمی‌توانستند زیر بار این ازدواج نروند؟ البته بیشتر روی سخنم با رامین بود چون شاید این کار برای یک دختر در فرهنگ‌های سنتی خیلی سخت باشد ولی یک پسر قدرت بیشتری دارد و شاید بهتر بتواند روی نظر خودش پافشاری کند. رامین پاسخ داد: «مدتی هست که خودم هم به این نتیجه رسیده‌ام که باید در همان زمان به هر قیمتی شده نمی‌گذاشتم این ازدواج صورت گیرد و الان هم خودم پشیمانم و هم برای نازنین ناراحتم اما به هر صورت الان به دنبال کمک هستیم تا بتوانیم از هم جدا شویم.»

 

چرا این اتفاق افتاد؟

از 2 جهت می‌توان این قضیه را بررسی کرد؛ یکی اینکه والدین آنها فراموش کردند فرزندان ما امانتی هستند که در زمان کودکی‌شان موظفیم از آنها مراقبت و نگهداری کنیم همانطور که والدینمان از ما مراقبت کردند اما ما مالک فرزندان خویش نیستیم و بهتر است با شعار من صلاح تو را بهتر می دانم دست به کنترل آنها نزنیم. رامین و نازنین از این کنار هم بودن عذاب می‌کشند زیرا نتوانستد خود را در قالب نقشی که والدینشان به آنها تحمیل کردند قرار


دهند توجه داشته باشیم که انسان موجودی است صاحب اختیار و نباید به خود اجازه دهیم اختیار زندگی کسی را به دست بگیریم.مورد دیگر خود نازنین و رامین است. آنها با مهارتی به نام رفتار قاطعانه یا جرات‌مندانه آشنایی نداشتند زیرا مثل اکثر افراد تصور می‌کردند 2 راه برای حل اختلاف بیشتر وجود ندارد؛ یکی رفتار پرخاشگرانه و دیگری رفتار منفعلانه اما در حقیقت اینطور نیست.

 

در رفتار قاطعانه ما می‌توانیم بر خواسته معقول خویش اصرار و پافشاری کنیم، توضیح داده و استقامت به خرج دهیم و در صورت لزوم از حمایت و کمک قانون بهره ببریم.در موضوع این زوج همانطور که ملاحظه کردید هر دو نفر منفعلانه عمل کردند و با بررسی‌هایی صورت گرفته مشخص شد از حداکثر توانشان برای انجام ندادن آنچه نمی‌خواهند کمک نگرفتند. وقتی مشاهده کردند حرفشان خریدار ندارد تسلیم شدند و هم اکنون بسیار نادم و متضرر هستند. هدف بی‌احترامی به بزرگ‌ترها نیست بلکه آزاد بودن برای انتخابی مهم است ما در زندگی برخی از عوامل و فاکتورها را


انتخاب نمی‌کنیم مثلا ما انتخاب نمی‌کنیم در کدام شهر یا کشور به دنیا بیاییم ولی برخی دیگر از موارد را باید با درایت و دقت انتخاب کنیم مانند رشته تحصیلی، محل زندگی، دوست و همسر بنابراین بهتر است به خود و حق انتخاب خویش بیشتر احترام بگذاریم و توجه داشته باشیم که هر کدام از ما یک هویت منحصر به فرد داریم كه باید آن را حفظ کنیم.