پارس ناز پورتال

گزیده شعر لیلی و مجنون نظامی

گزیده شعر لیلی و مجنون نظامی

گزیده شعر لیلی و مجنون نظامی 

نظامی گنجوی به نحو عالی توانسته است داستان لیلی و مجنون را بسراید طوری که با خواندن این منظومه ارزش والای آن را درک می کنیم. 

 

هر روز که صبح بردمیدی

یوسف رخ مشرقی رسیدی

کردی فلک ترنج پیکر

ریحانی او ترنجی از زر

 

لیلی ز سر ترنج بازی

کردی ز زنخ ترنج سازی

زان تازه ترنج نو رسیده

نظاره ترنج کف بریده

 

چون بر کف او ترنج دیدند

از عشق چو نار می‌کفیدند

شد قیس به جلوه‌گاه غنجش

نارنج رخ از غم ترنجش

 

برده ز دماغ دوستان رنج

خوشبوئی آن ترنج و نارنج

چون یک چندی براین برآمد

افغان ز دو نازنین برآمد

 

عشق آمد و کرد خانه خالی

برداشته تیغ لاابالی

غم داد و دل از کنارشان برد

وز دل شدگی قرارشان برد

 

زان دل که به یکدیگر نهادند

در معرض گفتگو فتادند

این پرده دریده شد ز هر سوی

وان راز شنیده شد به هر کوی

 

زین قصه که محکم آیتی بود

در هر دهنی حکایتی بود

کردند بسی به هم مدارا

تا راز نگردد آشکارا

 

بند سر نافه گرچه خشک است

بوی خوش او گوای مشک است

یاری که ز عاشقی خبر داشت

برقع ز جمال خویش برداشت

 

کردند شکیب تا بکوشند

وان عشق برهنه را بپوشند

در عشق شکیب کی کند سود

خورشید به گل نشاید اندود

 

چشمی به هزار غمزه غماز

در پرده نهفته چون بود راز

زلفی به هزار حلقه زنجیر

جز شیفته دل شدن چه تدبیر

 

زان پس چو به عقل پیش دیدند

دزدیده به روی خویش دیدند

چون شیفته گشت قیس را کار

در چنبر عشق شد گرفتار

 

از عشق جمال آن دلارام

نگرفت هیچ منزل آرام

در صحبت آن نگار زیبا

می‌بود ولیک ناشکیبا

 

یکباره دلش ز پا درافتاد

هم خیک درید و هم خر افتاد

و آنان که نیوفتاده بودند

مجنون لقبش نهاده بودند

 

او نیز به وجه بینوائی

می‌داد بر این سخن گوائی

از بس که سخن به طعنه گفتند

از شیفته ماه نو نهفتند

 

از بس که چو سگ زبان کشیدند

ز آهو بره سبزه را بریدند

لیلی چون بریده شد ز مجنون

می‌ریخت ز دیده در مکنون

 

مجنون چو ندید روی لیلی

از هر مژه‌ای گشاد سیلی

می‌گشت به گرد کوی و بازار

در دیده سرشک و در دل آزار

 

می‌گفت سرودهای کاری

می‌خواند چو عاشقان به زاری

او می‌شد و می‌زدند هرکس

مجنون مجنون ز پیش و از پس

 

او نیز فسار سست می‌کرد

دیوانگیی درست می‌کرد

می‌راند خری به گردن خرد

خر رفت و به عاقبت رسن برد

 

دل را به دو نیم کرد چون ناز

تا دل به دو نیم خواندش یار

کوشید که راز دل بپوشد

با آتش دل که باز کوشد

 

خون جگرش به رخ برآمد

از دل بگذشت و بر سر آمد

او در غم یار و یار ازو دور

دل پرغم و غمگسار از او دور