پارس ناز پورتال

واژه ترور ریشه گرفته از خشونت تلخ

واژه ترور ریشه گرفته از خشونت تلخ

واژه ترور ریشه گرفته از خشونت تلخ 

خشونت معضل اجتماعی که همیشه باعث دردسر هاس بزرگ شده است. چه جنگ ها که بر سر خشونت ها بیجا نشده است. درباره واقعیت تلخ ترور؛ دنیا به سمت نوعی «نمایشی کردن» کامل پدیده های اجتماعی از خلال «تماشایی کردن خشونت» می رود.

 

واژه «ترور» از ریشه های باستانی لاتین و یونانی یکسانی می آید که می توان آن را به مفاهیم «ترس» و «وحشت» و «هراس» نزدیک دانست. در یونان باستان واژه «ترور» دارای معادل ها و مترادف هایی است که ما را به دو معنای دیگر می رساند؛ یکی واژه «ضربه» (تروما) که ما در فارسی با همین واژه یا با واژگانی چون «شوک» از آن یاد می کنیم

 

و شدت و خشونت دخالت بیرونی یا درونی را نشان می دهد که فرد یا گروهی را به کاری وادار یا از کاری منع می کند؛ و دیگری در واژه «فوبیا» که در فارسی به آن با همین واژه یا با واژه «هراس» اشاره می شود و باز در این جا به دلایل روانی یا اجتماعی، درونی یا بیرونی، فرد یا گروهی از پدیده ای چنان وحشت و هراس دارند

 

که در برابرش واکنشی اغلب به صورت «گریز» و گاه به صورت «دفاع» و اضطراب، نفرت و به هر تقدیر منفی نشان می دهند.
واژه ترور ریشه گرفته از خشونت تلخاز این رو، می توانیم درک کنیم «ترور» که به همین شکل به زبان فارسی هم وارد شده و از لحاظ تاریخی قتل ناصرالدین شاه در سال 1210 از نخستین مصداق هایش است، چطور از ابتدا با واکنش های دافعه سر و کار داشته است.

 

البته در تاریخ باستانی می توان همواره استفاده از ابزار ایجاد وحشت و هراس و تنبیه و شکنجه را برای اطلاعات مشاهده کرد. این کار عمدتا به وسیله قدرت سیاسی انجام می گرفته است. فوکو در کتاب «مراقبت و تنبیه» (1975) خود به این امر به شکل گسترده ای پرداخت است.

 

اما در ادبیات سیاسی کلاسیک، نیکولو ماکیاولی در «شهریار» (1513) با تاکید بر تجربه اعمال قدرت سیاسی، دو ابزار اصلی شهریار را برای آن که مردم از او اطاعت کنند، از یک سو «عشق» (محبوبیت) و از سوی دیگر «ترس» (تنبیه و مجازات) می داند.

 

او براساس تجربه می گوید «ترس» تنها عاملی است که شهریار می تواند با اطمینان بیشتر بر آن تکیه بزند. در نظام های باستانی رم، مفهومی که به آن jus terrendi می گفتند، یعنی حق ایجاد وحشت برای فراهم کردن آرامش و خیر ساکنان در یک سرزمین و جلوگیری از ایجاد خشونت بین آن ها مطرح بود.

 

و به نظر باستان شناس متخصص رم و یونان باستان، جورجیا کورتسی فیلیپاکیس (G. Kourtessi – Philipapakis)، استاد دانشگاه آتن، بین دو مفهوم «ترور» و «سرزمین» (territorieum) وابستگی معنایی وجود دارد.این نکات را از آن لحاظ می گوییم که درک کنیم مفاهیمی همچون «خشونت»، «قدرت»، «ترور»، «وحشت»، «اقتدار»،

 

«مشروعیت استیلا» و حتی خود «جامعه» را نمی توان از یکدیگر جدا کرد؛ همان گونه که تا امروز در نزد جامعه شناسی همچون پیر بوردیو ما با مفهوم «خشونت نمادین» رو به رو هستیم؛ یعنی خشونتی که لوزما به تحقق نمی رسد، اما احتمال بروز خشونت و وحشتی را ایجاد می کند که بر آن اساس بتوان به قدرت تحقق بخشید و آن را حفظ کرد.

 

براساس آن چه گتفه شد، نباید تصور کرد ریشه ای که اغلب برای واژه «ترور» و «تروریسم» در انقلاب فرانسه (که از همان سال 1794 ظاهر شد) و دوران موسوم به «ترور» (از ژوئن 1793 تا ژوییه 1794 یعنی همان سال اول انقلاب) به آن اشاره می شد و خفقان و سرکوب شدید مخالفان را به همراه داشت، ریشه ای اصیل و منحصر به فرد و عمیق برای این مفاهیم باشد.
واژه ترور ریشه گرفته از خشونت تلخهمان گونه که به نظر ما دوگانه هایی که اغلب بین مفهوم «تروریسم دولتی» و «تروریسم» به طور عام مطرح شده اند، چندان با نتایجی که از آن ها گرفته می شود خوانایی ندارند. استفاده پیوسته و روزمره از ابراز ترس را هم در نظام های سیاسی باستانی و هم مدرن می بینیم؛ گونه ای از تروریسم که هم در رفتار دولت (برای نمونه در جنگ های استعماری،

 

جنگ های اشغالگری و قتل عام های دولتی) و هم در تروریسم های ضددولتی یا برای ایجاد یک دولت نیز دیده می شود.نمونه تروریسم چپ یا سرخ (مارکسیستی- لنینیستی) را در دهه های 60 و 70 میلادی به شدت تحت تاثیر انقلاب کوبا، و در خود آن حرکت مسلحانه که بعدها انقلاب نام گرفت، دیده ایم.

 

از این نوع تروریسم در سراسر جهان را نیز به ویژه در فرانسه (گروه «عمل مستقیم» یا Action Direction)، در آلمان و ایتالیا و ژاپن با گروه های «بریگاد سرخ» و «ارتش سرخ» و در سراسر امریکای لاتین در دوره خونتاهای نظامی دیده ایم.

 

تروریسم راست یا سیاه را نیز در ایتالیا، در امریکای لاتین و در فرانسه (به خصوص در طول مبارزات استقلال الجزایر) شاهد بوده ایم. این اشکال از تروریسم برای رسیدن به قدرت یا همان «سرزمین» (و البته استیلا بر مردمان آن سرزمین) بوده است. و در دوره جدید شاهدیم

 

که می تواند تا حد یک موقعیت دولتی (مثلا خمرهای سرخ در کامبوج در نیمه دهه 1970) یا نیمه دولتی (داعش در حال حاضر در خاورمیانه) یا در موقعیت های کاملا غیرسازمان یافته و آشفته (قتل عام های رواندا در آفریقا و بالکان در دهه 1990) پیش رود، اما همواره یا برای حفظ قدرت است و یا تسخیر قدرت.

 

با وجود این، تروریسم نقطه ای و مقطعی همچون درختی است که جنگل را پنهان می کند. واقعیت این است که نمی توان مفاهیمی مثل «جامعه بودگی»، یعنی نوعی از سازمان یافتگی نیازمند به نظم سخت را خواست و از ابزار ترس یا ترور به گونه ای برای تحقق آن استفاده نکرد.

 

ما متاسفانه در رابطه با مفهوم ترور روی یک طیف قرار داریم و نه بر دوگانه هایی که قانونیت و انسانیت را از بی رحمی و توحش و بی قانونی جدا کند.باید درک کرد پیچیدگی جوامع انسانی که به سرعت از طبیعت دور می شوند و در برابر آن قرار می گیرند، انسان ها را نه صرفا در برابر طبیعت بیرونی (یعنی محیط زیست)

 

بلکه در برابر طبیعت درونی خودشان (ذات انسانی) نیز قرار می دهد. در ذات انسانی و در طبیعت، پدیده های «مرگ»، «وحشت»، «ترس»، «نفرت»، «خطر»، «درد»، «انقباض» و…. وجود دارند اما این ها در برابر پدیده های «زندگی»، «آرامش»، «اعتماد»، «عشق» و «دوستی» و «لذت» قرار نمی گیرند،

 

بلکه بخشی از چرخه های حیاتی هستند که امکان می دهند زندگی حفظ شود و آرامش و ثبات و لذت لیبیدویی در آن اصل باشد.
واژه ترور ریشه گرفته از خشونت تلخکاری که تروریسم و فرایندهای مرتبط با آن انجام می دهند، درواقع «طبیعی» جلوه دادن فرایندهای فرهنگی است که انسان ها برای ایجاد امکان یک موقعیت غیرطبیعی، یعنی «جامعه بودگی»، از خود ساخته اند. نظم اجتماعی بدون استفاده از این فرایندها ممکن نیست، اما این پدیده ها طبیعی نیستند.

 

از طرف دیگر، مفهوم «قانونیت» یا «مدنیت» به صورتی سطحی، باز هم نوعی زیباسازی پدیده هایی چون ترس و ترور و جنگ و کشتن و شکنجه و بی رحمی هستند: اگر مرگ در میدان نبرد صورت بگیرد، اگر بی رحمی در زندان اتفاق بیفتد، اگر ترس به نام قانون ایجاد شود، نوعی ذهنیت و نوعی گفتمان «مشروعیت ساز» ایجاد می شود.

 

این نوع گفتمان تنها یک شکل زیباسازی شده از فرایندهای مشابه در خارج از موقعیت های «مدنی» است و به همین سبب همان طور که گی دوبور در «جامعه نمایش» (1967) پیش بینی می کرد، امروز شاهد آن هستیم که ما در حال گذار به نوعی «نمایشی کردن» کامل پدیده های اجتماعی از خلال «تماشایی کردن خشونت»

 

می رویم: درواقع خشونت به حدی نمایشی می شود که واقعیت شوک آور خود را از دست بدهد. این امر با جنایات داعش در طول چند سال اخیر به اوج خود رسیده، ولی در کنار آن، در تروریسم دولتی قدرت های بزرگ به شکل روزمره تداوم دارند.

 

با وجود این باید توجه داشت که مرزی از نظام های خیالین و داستانی و روایت های تصویری، این دو گونه را از یکدیگر جدا می کند. آنچه می توانیم در فیلم های داستانی ببینیم و سینمای هالیوودی در عرضه آن تا حد بسیار زیادی جلو رفته است، در صحنه پردازی های داعش به واقعیتی نمایشی شده تبدیل می شود.

 

اما این جنایات نه فقط لایه خیالین داستانی پشت خود (صحنه پردازی هالیوودی) را می پوشانند، بکله خود روندی هستند برای داستانی کردن جنایات تروریسم دولتی از خلال نبود تصاویر واقعی از این جنایات در شبکه های تصویری ذهنیت جهان (تقریبا هیچ تصویر و فیلمی از خشونت ها و جنایات تروریسم دولتی وجود ندارد).

 

از خلال داستانی شدن، این تروریسم جبران می شود. به گونه ای که خود این سیستم می تواند جنایات خود را به فیلم و داستان تبدیل کند و واقعیت جنایات را به پشت صحنه هایی ببرد که برای همیشه و یا تا مدت هایی بسیار طولانی (نظیر جنایات استعمار و برده داری) دور از دسترس باقی بمانند.

 

آنچه نظریه پردازانی چون هانری لوفبور و ایوان ایلیچ دقیقا تلاش کردند در سراسر عمر خود نشان دهند، دقیقا آن بود که تروریسم واقعی در نظام روزمرگی و سرکوب و تحقیری قرار دارد که به دلیل تکراری شدن و گستره خود، حساسیت به خود را از میان می برد و به قول دوبور خود را تبدیل به یک سیستم نمایشی می کند

 

که بازیکنانش، آن رابه مثابه یک بازی تلفی نمی کنند و صرفا آن را «زندگی به گونه ای که هست» می بینند. بنابراین «حق اتوپیا» یا تخیل و تصور «چیزی دیگر» را از خود سلب می کنند تا به این بازی تروریسم روزمره، مشروعیتی نسبتا کامل بدهید که انسان ها را همچون عروسک هایی در دست خود بگیرد.
واژه ترور ریشه گرفته از خشونت تلخاما واقعیت در آن است که اگر ترور، راه ناچار رسیدن به جوامع انسانی دارای نظم باشد، انسانیت در بن بست سختی قرار گرفته است که خروج از آن به سادگی امکان پذیر نیست. آیا با توجه به آنچه گفته شد، باید بپذیریم که بن بست بشری همان چیزی است که ژان ژاک روسو، سیصد سال قبل پیش بینی می کرد

 

و نابودی و سقوط و نگون بختی انسان را در جدایی اش از طبیعت و سپس قرار دادن خود در برابر طبیعت می دید؟آیا باید از این امر به یک نتیجه مایوس کننده رسید که هیچ راه حلی در بر ندارد؟ دست کم ما انسان شناسان با توجه به پیشینه حیات انسانی نمی توانیم چنین رویکردی را کاملا تایید کنیم؛

 

همواره راه حل هایی وجود داشته و دارند: آگر ما فرهنگ را در برابر طبیعت قرار ندهیم، بلکه آن را جزئی از طبیعت به حساب بیاوریم، حیات انسانی را در برابر فرایند بزرگ و میلیاردها سال فرایند حیات طبیعی قرار نخواهیم داد و می توانیم از امکانات موجود در این فرایند برای بازسازی و ترمیم و جبران آن استفاده کنیم.

 

این کار به یک اراده گسترده نیاز داریم که شرط نخست آن، بازگشت به طبیعت به مثابه سرچشمه اصلی غرایز انسانی است و همین طور به رسمیت پذیرفتن و باور لذت و احساسات انسانی به مثابه ذاتی که شاید بتواند هنوز او را نجات دهد.