پارس ناز پورتال

شعر گیلانی زیبا با حال و هوای بارانی

شعر گیلانی زیبا با حال و هوای بارانی

شعر گیلانی زیبا با حال و هوای بارانی 

گیلان شهری است که باران های موسمی زیادی دارد و حال و هوای مرطوب بارانی همیشه در این شهر حاکم است. دکتر سید مجدالدین میرفخرایی، متخلص به گلچین گیلانی، (۱۱ دی ۱۲۸۸ در رشت – ۲۹ آذر ۱۳۵۱ در لندن) از سرایندگان شعر نو به فارسی است.

 

 

باز باران،

با ترانه،

با گهرهای فراوان

می‌خورد بر بام خانه.

آب چون آبشار ریزان

می‌ریزد بر سر ایوان

من به پشت شیشه تنها

ایستاده

در گذرها،

رودها راه اوفتاده.

***

شاد و خرم

یک دو سه گنجشک پر گو،

باز هر دم

می‌پرند، این سو و آن سو

***

می‌خورد بر شیشه و در

مشت و سیلی،

آسمان امروز دیگر

نیست نیلی.

***

یادم آرد روز باران:

گردش یک روز دیرین؛

خوب و شیرین

توی جنگل‌های گیلان.

***

کودکی ده ساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چست و چابک

***

از پرنده،

از خزنده،

از چرنده،

بود جنگل گرم و زنده.

***

آسمان آبی، چو دریا

یک دو ابر، اینجا و آنجا

چون دل من،

روز روشن.

***

بوی جنگل،

تازه و تر

همچو می مستی دهنده.

بر درختان می‌زدی پر،

هر کجا زیبا پرنده.

***

برکه‌ها آرام و آبی؛

برگ و گل هر جا نمایان،

چتر نیلوفر درخشان؛

آفتابی.

***

سنگ‌ها از آب جسته،

از خزه پوشیده تن را؛

بس وزغ آنجا نشسته،

دم به دم در شور و غوغا.

***

رودخانه،

با دو صد زیبا ترانه؛

زیر پاهای درختان

چرخ می‌زد، چرخ می‌زد، همچو مستان.

***

چشمه‌ها چون شیشه‌های آفتابی،

نرم و خوش در جوش و لرزه؛

توی آنها سنگ ریزه،

سرخ و سبز و زرد و آبی.

***

با دو پای کودکانه

می‌دویدم همچو آهو،

می‌پریدم از سر جو،

دور می‌گشتم ز خانه.

***

می‌کشانیدم به پایین،

شاخه‌های بید مشکی

دست من می‌گشت رنگین،

از تمشک سرخ و مشکی.

***

می‌شنیدم از پرنده،

داستانهای نهانی،

از لب باد وزنده،

رازهای زندگانی

***

هر چه می‌دیدم در آنجا

بود دلکش، بود زیبا؛

شاد بودم

می‌سرودم:

“روز، ای روز دلارا!

داده ات خورشید رخشان

این چنین رخسار زیبا؛

ورنه بودی زشت و بیجان.

***

این درختان،

با همه سبزی و خوبی

گو چه می‌بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان؟

***

روز، ای روز دلارا!

گر دلارایی ست، از خورشید باشد.

ای درخت سبز و زیبا!

هر چه زیبایی ست از خورشید باشد. ”

***

اندک اندک، رفته رفته، ابرها گشتند چیره.

آسمان گردید تیره،

بسته شد رخسارهٔ خورشید رخشان

ریخت باران، ریخت باران.

***

جنگل از باد گریزان

چرخ‌ها می‌زد چو دریا

دانه‌ها ی گرد باران

پهن می‌گشتند هر جا.

***

برق چون شمشیر بران

پاره می‌کرد ابرها را

تندر دیوانه غران

مشت می‌زد ابرها را.

***

روی برکه مرغ آبی،

از میانه، از کرانه،

با شتابی چرخ می‌زد بی شماره.

***

گیسوی سیمین مه را

شانه می‌زد دست باران

بادها، با فوت خوانا

می نمودندش پریشان.

***

سبزه در زیر درختان

رفته رفته گشت دریا

توی این دریای جوشان

جنگل وارونه پیدا.

***

بس دلارا بود جنگل،

به، چه زیبا بود جنگل!

بس فسانه، بس ترانه،

بس ترانه، بس فسانه.

***

بس گوارا بود باران

به، چه زیبا بود باران!

می‌شنیدم اندر این گوهر فشانی

رازهای جاودانی، پندهای آسمانی.

***

“بشنو از من، کودک من

پیش چشم مرد فردا،

زندگانی – خواه تیره، خواه روشن –

هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا. ”