پارس ناز پورتال

درباره زندگی زلاتان ابراهیموویچ سوئدی

درباره زندگی زلاتان ابراهیموویچ سوئدی

درباره زندگی زلاتان ابراهیموویچ سوئدی 

او هم مانند بسیاری از بزرگان فوتبال از فقر و نداری به جایگاه کنونی رسیده است.مردم سوئد احترام بسیاری برای وی قائل هستند. هر منطقه شهر مالمو با خاطره و داستانی از زلاتان هویت پیدا می کند؛ خیابانی که زلاتان دوچرخه اش را از آن جا دزدید، محله ای که با رفقایش دعوا راه می انداخت

 

و پلی در حاشیه شهر که زلاتان و پدرش توسط اوباش زیر آن خفت شدند. پسربچه ای که به جای فرار از دست اوباش شهر مالمو، به کلاس تکواندو رفت تا مبارزه را یاد بگیرد.سال ها بعد از روزهای سیاه و تاریک زلاتان در سوئد، فرزند پدر دائم الخمر و مادر مستخدمی که فقر تکیده اش کرده بود،

 

تبدیل شده به نمادی برای ستایش غرور؛ مردی که چند هفته پیش از پاریس هم کوچ کرد. چون غرورش اجازه نمی داد پاریسی ها همزمان با او، برج ایفل را هم دوست داشته باشند و به پاریسی ها گفته بود باید بین او و ایفل یکی را انتخاب کنند.اگر ایفل ریشه در پاریس دارد و جدانشدنی به نظر می رسد اما زلاتان مانند کوه یخی است که بدون وابستگی و ریشه دواندن، دور دنیا می گردد؛

 

هلند، ایتالیا، اسپانیا، فرانسه و حالا هم انگلیس. مردی که در کتاب بیوگرافی اش اعتراف می کند فرقی نمی کند کجای دنیا باشد و مشغول چه کاری؟! کارها باید به شیوه ای انجام شوند که لذتبخش باشند؛ شیوه زلاتان ابراهیموویچ.
درباره زندگی زلاتان ابراهیموویچ سوئدیدزد دوچرخه
وقتی خیلی کوچک بودم. یک دوچرخه BMX از پدرم کادو گرفتم. همان هفته اول دوچرخه ام را بیرون استخر شنا دزدیدند. بعد از آن ماجرا شروع کردم به بلندکردن دوچرخه ها. توی چند ثانیه قفل آن ها را باز می کردم و بوم بوم؛ دوچرخه مال من شده بود. بعد سوار دوچرخه ها می شدم و به سمت پنجره های مردم تخم مرغ پرتاب می کردم.

 

بالاخره یک روز گیر افتادم. من و دوستم دو تا کاپشن پفی بزرگ پوشیدیم و وارد فروشگاه زنجیره ای جاگرو شدیم. چند تا راکت پینگ پنگ و چند تا آت و آشغال دیگر را توی کاپشن هایمان قایم کردیم و پلیس فروشگاه موقع خارج شدن، دستگیرمان کرد. هنوز هم بزرگ ترین شرمندگی زندگی ام یادآوری آن روز است اما جایی که من بزرگ شده بودم، این چیزها طبیعی بود.

 

منطقه ای که ما در آن زندگی می کردیم، پر از مهاجران سومالیایی، ترک، لهستانی و یوگسلاو بود. هر اتفاق کوچکی توی این جور محله ها دعوا راه می انداخت و ما هم ترسی از درگیر شدن نداشتیم. یک بار از پشت بام مهد کودک به پایین پرت شدم و چشمانم داشت سیاهی می رفت. از ترس تا خانه دویدم و وقتی ماجرا را تعریف کردم، یک سیلی محکم خوردم که «عوضی توی پشت بوم چه غلطی می کردی؟!»
درباره زندگی زلاتان ابراهیموویچ سوئدیخانواده عصبانی
ما خانوادگی زود عصبی می شویم. توی خانه ما از مکالمات سوئدی محترمانه مثل «عزیزم»، «لطفا» و «اگر ممکن است…» خبری نبود. توی خانه ما درها همیشه به هم کوبیده می شدند. مادرم مدام گریه می کرد و همه عصبانی با هم حرف می زدند. مادرم مجبور بود تمام طول عمرش را کار کند. روزی 14 ساعت به خانه های مردم می رفت و تمیزکاری می کرد.

 

وقتی خسته به خانه بر می گشت و ما هم بهانه دستش می دادیم، با یک قاشق چوبی بزرگ ما را می زد. اگر قاشق چوبی می شکست، باید با پول توجیبی خودمان یکی دیگر می گرفتیم، چون کاری کرده بودیم که مادر محکم تر ما را بزند. همه نگرانی مادر سیر کردن بچه های زیادش بود. من، سانلا که تنها خواهر واقعی ام بود، به علاوه سه خواهرخوانده دیگرم که بعدها با ما قطع رابطه کردند و هیچ وقت ندیدمشان.

 

دو سالم بود که پدر و مادرم از هم جدا شدند. ظاهرا پدرم فقط برای اینکه بتواند اقامت و ویزای سوئد بگیرد با مادرم ازدواج کرده بود و ازدواج خوبی نداشتند. پدرم هم یک سرایدار بود که تنها تفریح مهمش، گوش دادن آهنگ های فولکلور یوگسلاو بود. این کودکی من بود؛ مادری که تحت فشار زندگی همیشه گریه می کرد،

 

پدری که توی حباب خودش زندگی می کرد و هیچ دوستی نداشت و سانلا، خواهرم. او این روزها آن قدر شبیه من است که هر کسی به آرایشگاهش می رود و می گوید تو چقدر شبیه زلاتان هستی، اخم هایش را توی هم می کند و جواب می دهد: «این زلاتان است که شبیه من است.»
درباره زندگی زلاتان ابراهیموویچ سوئدیمورینیو یک فرمانده است
دفعه اولی که مورینیو همسرم هلنا را دید، آرام گفت: «هلنا تو در زندگی فقط یک ماموریت داری.زلاتان را سیر کنی، بگذاری خوب بخوابد و خوشحال نگه اش داری.» مورینیو مانند یک فرمانده است و به تک تک بازیکنانش اهمیت می دهد. توی اینتر هر شب به من پیام می داد و حالم را می پرسید، نه فقط من. ژوزه این حس را نسبت به تمانم بازیکنانش داشت؛ مردی که دقیقا نقطه مقابل پپ گواردیولاست.

 

اگر هر دو در یک اتاق باشند، مورینیو آن اتاق را روشن خواهدکرد اما گواردیولا پرده ها را می کشد. گواردیولا قبل از هر مسابقه مقداری چرت و پرت همیشگی درباره خون ریختن و عرق ریختن در زمین تحویلت می دهد اما مورینیو در تمام روزهای سال جوری با تو برخورد می کند که روز مسابقه بدون این که بخواهد

 

از این جملات روحیه بخش مزخرف و احمقانه تحویلت دهد، حاضری سرت را برایش در زمین مسابقه بدهی. این تفاوت بین آن هاست. مورینیو با بازیکنانش رابطه ای قلبی برقرار می کند اما پپ اهل نمایش و ادا درآوردن است.
درباره زندگی زلاتان ابراهیموویچ سوئدیچاو فابیو
فابیو کاپلو هر وقت سر تمرین یوونتوس صدایت می کرد، ترس برت می داشت که این دفعه چه گندی زده ای؟! کاپلو می توانست هر کسی را استرس زده کند. وین رونی یک بار حرف جالبی درباره اش زده بود: «وقتی کاپلو از کنارت رد می شود، حس می کنی مرده ای.»

 

واقعا همین طور بود. حتی ستاره های یاغی ایتالیا هم رو به روی او شانسی ندارند. یک بار در پاسخ روزنامه نگاری که از او پرسیده بود چطور چنین احترامی به شما می گذارند؟ جواب داده بود: «احترام گذاشتنی نیست، گرفتنی است…»

 

مدام ستاره های یووه مثل دل پیرو، ترزگه، ویرا، ندود و من را تهدید می کرد که اگر از شانسی که به شما می دهم استفاده نکنید، پرتتان می کنم بیرون استادیوم دال آلپی که هات داگ بفروشید.کاپلو یک دستیار داشت به نام ایتالو گالیبانی، کاپلو و ایتالو یک جورهایی پلیس بد و پلیس خوب بودند.

 

کاپلو همه چیز را نابود می کرد و ایتالو با حالتی پدرانه، سعی می کرد از دلت بیرون بیاورد. فلسفه کاپلو مشخص بود؛ او رفیق بازیکنان نبود و با هیچ ستاره ای گپ نمی زد و مذاکره نمی کرد. آژاکس در برابر یوونتوس یک مهدکودک بود و کاپلو پتک آهنی ای بود که ستاره ها را خرد می کرد و دوباره از نو می ساخت.
درباره زندگی زلاتان ابراهیموویچ سوئدیعاشقانه ای در میلان
روزی که به فوردگان میلاد رسیدم، برلوسکونی هشت آئودی مشکی برای اسکورت من به فرودگاه فرستاده بود. همه فکر می کردند اوباما به میلان آمده است. همان جا حس زندانی ای را داشتم که از زندان بارسلونا رها شده و الان هم داشت جشن آزادی اش برگزار می شد. وقتی برگه های فسخ قرارداد

 

را با بارسلونا امضا کرد»، ساندرو راسل، مدیر باشگاه گفت: «زولاتان، دارم تو را مفت می فروشم. این بدترین معامله زندگی ام است.»خب من با منضبط ترین مربی های دنیا کاپلو و مورینیو کار کرده بودم و هیچ مشکلی هم پیدانکرده بودیم. اما گورادیولای لعنتی… به راسل گفتم: «می بینی یک رهبر فاسد چطور همه چیز را به هم می ریزد.»

 

همان شب به مهمانی برلوسکونی در ویلای شخصی اش رفتم؛ ویلایی که شبیه یک موزه به نظر می رسید و مهمانی حضور من در میلان، به برلوسکونی بهانه ای داده بود که گوشه سالن سرش را با چند دختر جوان گرم کند.
درباره زندگی زلاتان ابراهیموویچ سوئدیدر میلان با همه رابطه خوبی داشتم. برلوسکونی، گالیانی، آلگری و ستاره های تیم. همه جز اوگوچی اینو، مدافعی که به عنوان بازیکن سال لیگ آمریکا به میلان آمده بود. 100 کیلویی وزن داشت و بالای دو متر بود. توی تمرینات مدام به من می چسبید و چرت و پرت می گفت: «مدل بازی ات رو دیدم زلاتان، جز این که زرزر کنی، هیچ کاری بلد نیستی…».

 

خدای من این دیگر چه احمقی بود. نگاهش کردم اما خیلی خونسرد جواب داد: «ساکت شو کولی سوئدی.» چند لحظه بعد دو تا آدم 100 کیلویی به جان هم افتاده بودند و الگری و بقیه داشتند ما را از هم جدا می کردند. یک هفته قبل از دربی میلان، یکی از دنده های من شکست

 

و دورتا دور گردن اوگوچی اینو کبود شده بود. توی بارسلونا یا یوونتوس چنین درگیری ای می تواند نابودت کند اما آن جا میلان بود. با یک عذرخواهی ساده همه چیز حل شد.