پارس ناز پورتال

دو داستان کوتاه پند آموز و زیبا

دو داستان کوتاه پند آموز و زیبا

دو داستان کوتاه پند آموز و زیبا 

داستان اول:

مجلس میهمانی بود….

پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود…
اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد…..
و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت…

 

دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده…..به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:

 

پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:
زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود…..

 

مواظب قضاوتهایمان باشیم….
چه زيبا گفت دكتر شريعتي:
برای کسی که میفهمد
هیچ توضیحی لازم نیست

 

و
برای کسی که نمیفهمد
هر توضیحی اضافه است

آنانکه میفهمند
عذاب میکِشند

 

و
آنانکه نمیفهمند
عذاب می دهند

مهم نیست که چه “مدرکی” دارید
مهم اینه که چه “درکی” دارید ……

 

داستان دوم:

جذامیان به نهار مشغول بودند و

به حلاج تعارف کردند.

حلاج برسفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد.

 

جذامیان گفتند: دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند،

حلاج گفت؛ آنها روزه اند و برخاست.

غروب هنگام افطار حلاج گفت:

خدایا روزه مرا قبول بفرما.

 

شاگردان گفتند:

استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی.

حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم, اما دل نشکستیم..”

 

‘آن جا که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم’