پارس ناز پورتال

داستان کوتاه و جالب و آموزنده بازگشت به بهشت

داستان کوتاه و جالب و آموزنده بازگشت به بهشت

داستان کوتاه و جالب و آموزنده بازگشت به بهشت 

از سری مجموعه داستان های کوتاه جالب در این مطلب یک داستان فوق العاده داریم که حتما ارزش خواندن را دارد.با هم بخوانیم: 

 

لیزا به دریای کارائیب خیره شده بود و نسیم خنکی را روی گونه هایش احساس می کرد. چشم هایش را بسته بود و گرمای شن های لب ساحل را لا به لای انگشت های پایش احساس می کرد. زیبایی آن جا فراتر از چیزی بود که در تصور بگنجد اما باز هم نمی توانست غصه خاطره ای که آخرین بار همین جا گذرانده بود را تسکین دهد.

 

سه سال پیش همین جا درست در همین نقطه با جیمز ازدواج کرده بود. لیزا با لباس سفید و گل های رز کوچکی که لا به لای موهایش چیده شده بود خوشحال ترین لحظه عمرش را تجربه می کرد. جیمز زیاد رسمی نبود. لباس کتان سفید به همراه شلوار چین دار تابستانی به تن داشت. موهایش مشکی و موجدار بود و نگاهی پر از عشق به عروس آینده اش داشت.

 

کشیش در حالی که دست های آن دو در دست هم بود و در اوج لذت جوانیشان، لبخند به لب داشتند پیمان آن ها را در هتلی پنج ستاره در جزیره کارائیب جمهوری دومینیکن خواند. لیزا و جیمز سال هایی که قرار بود در کنار هم زندگی کنند را می دیدند. برای خیلی چیزها برنامه ریزی کرده بودند، برای بچه دار شدن.

 

نظر لیزا دوتا بچه بود اما نظر جیمز چهار تا. پس روی سه تا توافق کردند؛ دو دختر و یک پسر. برای جایی که قرار بود زندگی کنند، سفرهایی که قرار بود با هم بروند هم برنامه ریزی کرده بودند.گویی سال ها گذشته بود. خیلی چیزها می تواند تنها در عرض چند سال تغییر کند. غم و غصه می تواند آدم را تغییر بدهد.

 

می تواند سخت ترین و محکم ترین گره ها را از هم باز کند. می تواند عمیق ترین عشق ها را نابود کند. این سه سال را روز به روز مرور کرد. اکنون این مکان نه بخاطر عروسی های لب ساحل، بلکه به خاطر طلاق های فوری اش برای او شناخته شد.

 

لیزا این غصه را که پر از اندوه و پشیمانی بود رها کرد. الان چکار می توانست بکند، آیا باید دنبال یک زندگی جدید بگردد؟ چنین مکان زیبایی با ساحل سرسبز، دریای آبی لاجوردی و شن های بی نهایتش چرا اکنون برای او تبدیل به مکانی اندوه بار شده بود؟

 

مردی در کنار نخلی بزرگ، لیزا را تماشا می کرد. نمی توانست چشم هایش را از موهای سیاه زنی که تنها در کنار آب ایستاده بود بردارد. به دریا خیره شده بود، گویا منتظر کسی بود. او زنی زیبا بود و اندام نحیفش در لباس کتان کوتاهی که به تن داشت زیباتر نشان داده می شد. گیسوان بلند و چشم های آبی اش که تفاوت چندانی با رنگ دریا نداشت.

 

این ظاهرش نبود که مرد را به خود جذب کرد زیرا او عکاسی بود که زنان زیبای زیادی را تا کنون دیده بود. تنهایی و سختی او بود که جذبش کرده بود. حتی از فاصله دور هم تشخیص داده بود که آن زن با تمام زنانی که تاکنون دیده بود فرق دارد.لیزا بدون این که برگردد، نزدیک شدن مرد را احساس کرد. از زمانی که آن جا ایستاده بود متوجه نگاه های مرد به خودش شده بود.

 

نگاهی به او کرد و جرقه ارتباطی که تنها یک بار در عمرش تجربه کرده بود را حس کرد. آرام به سمت لیزا آمد و نگاهشان در هم گره خورد. حس دیدار یک دوست قدیمی را داشت نه یک غریبه.در یکی از کافه های مجتمع نشستند و با خوردن کوکتل های بومی آنجا شروع به صحبت کردند. ابتدا تعارفات و سپس درباره هتل، کیفیت غذاها و رفتار دوستانه بومیان منطقه گفتند.

 

صحبت هایشان نشانی از یک گفتگوی اولیه نداشت. حتی رهگذرها هم متوجه رفتار بیش از حد دوستانه آن ها که آیینه رفتار یکدیگر بود می شدند. درباره دلیل آمدنشان به این جزیره به هم گفتند و لیزا درباره غصه های گذشته و اتفاقاتی که باعث شد دوباره به جزیره ای بیاید که زمانی با مردی که تنها عشق زندگی اش بود در آن جا ازدواج کرده بود.

 

درباره همه چیزهایی که در دلش سنگینی می کرد و تا به حال نتوانسته بود به کسی بگوید حرف زد. درباره غصه از دست دادن فرزندش.۶ ماه باردار بود و شادترین روزها را می گذراند تا این که دردها شروع شد. آن زمان جیمز خارج از شهر کار می کرد و لیزا در کنار مادرش بود. جیمز نتوانسته بود به موقع بازگردد.

 

دکتر گفته بود که می توانند باز هم بچه دار شوند اما لیزا چگونه می توانست دوباره از جیمز که حتی نمی توانست به چشم هایش نگاه کند بچه دار شود؟ از آن بعد از جیمز متنفر شد. به خاطر نبودنش، به خاطر بچه  کوچکی که فقط سه ساعت توانسته بود نگاهش کند. دیگر از همسرش، خانواده و تمام دوستانش دوری می کرد.

 

نمی خواست درد و عذابی که در درونش احساس می کرد بهبود یابد. درد بی وفایی پسرش. در مراسم خاکسپاری از ایستادن کنار همسرش خودداری کرد و روز بعد او را ترک کرد.لیزا سرش را بالا گرفت و توانست غصه اش را در چشمان مرد غریبه ببیند. برای اولین بار در این ماه احساس تنهایی نکرد.

 

احساس کرد باری که مدت هاست بر دوشش است برداشته شده اما این شروع داستان بود. فکر کرد شاید بتواند آینده ای خوب با این مرد داشته باشد. مردی با چشم های مهربان که از اشک پر شده بود.آن دو اینجا آمده بودند تا ازدواجشان را منحل کنند اما شاید کورسوی امیدی وجود داشته باشد. لیزا بلند شد، دستان جیمز را گرفت و او را به ساحل برد.

 

جایی که پیمان ازدواجشان را سال ها پیش بسته بودند. لیزا از طلاق که قرار بود فردا انجام شود منصرف شد و آنها دوباره تصمیم گرفتند تعهداتشان را تجدید کنند.