پارس ناز پورتال

داستان های کوتاه فوق العاده زیبا

داستان های کوتاه فوق العاده زیبا

داستان های کوتاه فوق العاده زیبا 

حکایتی از بوعلی سینا
باهجوم موشها به شهر همدان كه موجب شيوع بيماري طاعون در اين شهر شده بود پزشك حاذق ما ابوعلي سينا به مردم شهر دستور داد براي مقابله با موشها، از مار استفاده كنند و بعدها نيز به پاس اين كار در سر راه مارها جام شرابي از انگور سياه نهادند تا از آن بنوشند زيرا زهر مار را زياد ميكند.

 

از آن پس مار نماد بهداشت و نماد داروخانه هاي سرتاسر جهان شد.لذا برخي داشتن و نگهداري مار را نشانه سلامت ميدانستند و به افرادي كه زياد دچار امراض ميشدن ميگفتند؛”بي مار”

 

سفر به اروپا

هفته قبل برا یه دوره آموزشی به هلند رفته بودم یه روز براخرید لب تاب به بازارشهرٱمستردام پایتخت هلند رفتم به اولین مغازه فروش وسایل صوتی تصویری که رسیدم لب تاب موردنظرم رو قیمت کردم فروشنده گفت قیمتش ۶۹۵یورو است.

خداحافظی کردم وبه مغازه بعدی رفتم وقیمت همان لب تاب راپرسیدم گفتند ۶۹۵یورو نخریدم وبه هوای قیمت پایینتر به مغازه سوم وچهارم وبالاخره پنجمین مغازه رفتم ولی هرپنج فروشنده گفته بودند۶۹۵یورو..فروشنده پنجم که ایرانی تباربود متوجه شد که من ایرانی هستم موقع بیرون رفتن از مغازه اش گفت

 

آیا شما واقعا میخواهید خریدکنید گفتم بله میخواهم بخرم. گفتنداگرواقعا قصدخریدن دارید بفرمایید همینجا بخرید زیرا قیمت این لب تاب درسراسر هلند همینست وبه هوای ارزانی خودتان را خسته نکنید اینجا هلندست نه ایران قیمت اجناس همه جا یکسان ومقطوعست وچک وچونه زدن هم بیفایده.

 

فکری کردم باخودگفتم راست می گوید چون همه جا قیمت یکی بود. از فروشنده خواستم یک لب تاب برایم بیاورد وخودم نیزهفتصد یورو روی میز فروشنده گذاشتم و منتظر لب تاب وباقیمانده پولم که پنج یورو بود ماندم فروشنده کارتن لب تاب را به دستم داد وپول را شمرد من. منتظربودم پنج یورو به من برگرداند

 

اما باتعجب دیدم که فروشنده یک اسکناس صدیورویی ویک اسکناس پنجاه یورویی ویک اسکناس پنج یورویی که میشد ۱۵۵یورو را بمن داد گفتم آقا شما که گفتیدقیمت مقطوعست وتخفیف نداردپس این ۱۵۰ یورو اضافه روچرا برگردوندید.فروشنده خنده ای کردوگفت ببین عزیزم این ۱۵۰تا مالیاتیست که شهروندان هلندی باید بپردازند ومهاجرین ازپرداخت این مالیات معاف هستندبرای همین آنرا بشما پس دادم.

 

درکمال ناباوری از مغازه بیرون رفتم وناخودآگاه بیاد جمله اسدآبادی افتادم که میگفت…
من در غرب اسلام دیدم ومسلمان ندیدم ودر شرق مسلمان دیدم واسلام ندیدم………..

 

مرد خسیس

مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. بر عکس، زنش بسیار مهربان و خوش قلب بود و همه او را دوست داشتند. زن با خود می اندیشید: « خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت.

 

یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان ازمردوزن کمک خواستند. زن با محبت فراوان به همه ی آن ها کمک کرد، ولی مرد چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد:« تا وقتی از پول های من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می رود.» مردم از زن تشکر کردند و گفتند که پول ها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد.

 

زن نپذیرفت، اما مردم اصرار می کردند که پول او را باز گردانند.زن گفت:« اگر می خواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.» این حرف زن به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی درنگ پیش پدر رفت و گفت:« می دانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند!»

 

مرد، به فکر فرو رفت. سپس ازهمسرش پرسید:« چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟» زن جواب داد:« مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو می کنند که زودتر بمیری اما حالا به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند می خواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند.

 

من هم از خداوند می خواهم که سال های زیادی زنده بمانی. کسی چه می داند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!» مرداز تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.