داستان عاشقانه ای میخوانیم از پویان اوحدی نویسنده خوش قلم کشورمان کـه بـه زیبایی هرچه تمام تر قلم میزند بـه داستان هایش :
درِ کلاس هاي دانشگاه شیشه داشت ، آنقدری بود کـه بتوانی دوسوم کلاس را ببینی کلاس 106 دانشگاه جای خیلی دنجی بود ، انتهای راهرو بود ، کوچک و نُقلی کلاسش همیشه خودمانی بود ، انگار کـه دوستانت را دعوت کرده اي بـه اتاق خودت
مـن کمتر آنجا کلاس بـه پستم میخورد ، اما قضیه برای او کمی متفاوت بودو بیشتر کلاس هایش آنجا تشکیل می شد ، اصلا شاید برای همین بود کـه آن کلاس برایم اینقدر خواستنی جلوه میداد آنروز یادم اسـت کـه امتحان داشتند ، ازآن سخت هایش ! غُرغُر درس نخواندن و سخت بودن امتحان را از روزها قبل برایم شروع کرده بود !
وقتی رسیدم امتحان شروع شده بود ، رفتم پشت در و درون کلاس را نگاه کردم ، استایل خراب کردن امتحانش مثل خودم بود ، خودکار را میگذاشت روی میز ، دو دستش را میزد روی پیشانی و فقط زمین را نگاه می کرد ،
نمیدانم چرا اما دلم می خواست آن لحظه بغلش کنم و بگویم ، ببین ، این امتحان کـه هیچ ، تـو اگر از دنیا هم بیوفتی مـن با توام ، سرت را بالا بگیر بلامیسر جان ، دلم می خواستم تا جاییکه حراست مـا را از هم جدا می کرد بغلش می کردم
دلم میخواست یقه ي استادش را بگیرم و بگویم آخر مرتیکه یلاقبا تـو دلت میاید کـه اینقدر فلانی جانم را ناراحت کنی ؟
دلم میخواست ساعت برنارد را داشتم و زمان را نگه میداشتم و تمام برگه اش را از روی دست این و آن برایش پُر می کردم ..
رفتم بـه سمت بوفه ، از اکبر آقایمان دو شماره چایی ، دو شماره هوبی و یک کاغذ آچهار گرفتم ، روی کاغذ با ماژیک نوشتم : ” ولش کن امتحان رو ، بیا چایی با هوبی “
رفتم پشت در ، بـه بغل دستی اش گفتم صدایش کند کاغذ را نگه داشتم لبه شیشه برای چند ثانیه و بعد نگاهش کردم ، همه ی ي آن عصبانیت دریک لحظه رفته بودو داشت می خندید ازآن خنده هایي کـه فقط خودم میدانم چقدر معرکه بود
رفتم روی پله ها نشستم ، چند لحظه بعد آمد بیرون و بغل دستم نشست چایی و هوبی اش را گرفت و بعد بدون آنکه بـه مـن نگاه کند گفت : مـن تورو نداشتم چی میکردم ؟
…
میدانی تصدقت روم ، خیلی دلم می خواهد بدانم همه ی ي این سالهایی کـه مرا نداری چـه می کنی .. همین