پارس ناز پورتال

داستان جالب توله های فروشی

داستان جالب توله های فروشی

داستان جالب توله های فروشی 

با هم داستان جالب و آموزنده توله های فروشی را میخوانیم,این داستان نوشته داستان نویس معروف آنتوان دوسنت اگزوپری است.در ادامه با ما همراه باشید. 

 

مغازه‌داری روی شیشه مغازه‌اش اطلاعیه‌ای به این مضمون نصب کرده بود؛ “توله‌های فروشی“. نصب این اطلاعیه‌ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجواناست، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی‌رسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: “قیمت توله‌ها چنده؟”

 

مغازه دار پاسخ داد: “هر جا که بری قیمتشون از ٣٠ تا ۵٠ دلاره”.
پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من ٢ دلار و ٣٧ دارم. می‌توانم یه نگاهی به توله‌ها بیندازم؟

 

صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله فسقلی‌اش که بیشتر شبیه توپ‌های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند.

 

یکی از توله‌ها به طور محسوسی می‌لنگید و از بقیه توله‌ها عقب می‌افتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله لنگ که عقب مانده بود اشاره کرد و پرسید:
“اون توله‌هه چشه؟”

 

صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله فاقد حفره مفصلران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت:
“من همون توله رو می‌خرم”.

 

صاحب مغازه پاسخ داد: “نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو می‌خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو”.

 

پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاکید می‌کرد گفت:

 

“من نمی‌خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله‌هه به همان اندازه توله‌های دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع، ٢ دلار و ٣٧ سنت شو همین الان نقدی میدم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کنم”.

 

مغازه دار بلافاصله گفت: “شما بهتره این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود”.

 

پسرک با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه‌ای فلزی محکم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او می‌نگریست، به نرمی گفت:

 

“می بینید، من خودم هم نمی‌توانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه”!

 

آنتوان دوسنت اگزوپری